میراث...
داخل پذیرایی که شدم چشمم افتاد به دوتا آفتابه مسی سیاه بد قواره که روی کابینت گذاشته بود . راستش نتونستم جلوی خندمو بگیرم . پرسیدم:” اینا چیه “؟
- آفتابه مسیه ، مال دوره قاجاره
- از کجا آوردیش؟… زیر خاکیه ؟
- خریدم ،از یک کلکسیون دار ، جفتی یه ملیون !!
رفت طبقه بالا وبا یه آلبوم تمبر اومد وشروع کرد به ورق زدن وتوضیح دادن: ” از این تمبر تو ایران فقط یه دونه است البته یه دونش هم دست داداش بود یادته که ؟ با کلی خواهش ازش خریدم وپارش کردم …درجواب قیافه هاج وواج من ادامه داد: ” هرچیزی یه دونه اش باارزشه… راستی ناقلا نگفتی تو چی جمع می کنی؟
با خنده گفتم : طلبه وجمع کردن؟…
- راستشو بگو مگه میشه چیزی جمع نکنی؟فردا بچه هات بزرگ میشن و گله می کنند که چیزی براشون ارزش مالی داشته باشه به ارث نگذاشتی؟…
از آینده نگریش خوشم اومد …خواستم که چیزی بهش بگم ولی می دونستم که چیزی از حرفام نمی فهمه… در راه برگشت تصمیم گرفتم من هم برای بچه هایم چیزی باارزش به یادگار بگذارم چیزی باارزش تر وماندنی تر از اونچه که خواهرم بهم نشون داده بود… من برای تربیت صحیح بچه هام خیلی زحمت کشیده ام پس تربیتشون بهترین میراث من برای اونهاست …وبچه هام بهترین باقیات الصالحات برای من…!!!
به قلم : طلبه