شروعی دوباره...
دلش خیلی پر بود واز زندگی با زنش خیلی ناراضی. می گفت :” 10 سال پیش ازدواج کرده واز همون روز اول سعی کرده رفتارزنش رو تغییر بده اما دریغ از یک ذره تغییر …بلاخره هم تصمیم گرفته که زنش رو به قول خودش بفرسته خونه ننه اش تا قدر زندگی شو بیشتر بدونه…
می شناختمش ، شوهر همکلاسیم بود وبا شناختی که ازشون داشتم می دونستم که آقا سعی کرده خانمش رواونطور که دوست داره عوض کنه والبته تاحدودی هم خانم کوتاه اومده اما این آقا دست بردار نیست که نیست…
راننده تاکسی رو میگم ؛ سفره دلش روپهن کرده بود جلوی مسافرا والبته از اونجائیکه همه دوست دارند براهمدیگه راه وچاه نشون بدن ، تاکسی پرشده بود از همهمه وصدای مشاورای مجانی!
ومن چون راننده رو میشناختم ترجیح دادم سکوت کنم .یادحرف های مادربزرگم افتادم…آخرین مسافرتاکسی بودم موقع پیاده شدن دیگه طاقت نیاوردم ، گفتم:” آقای راننده زن مثل استخوون کجه اگه بخوای راستش کنی میشکنه".
راننده نگاهی متحیرانه کرد، به نظرش حرفی بزرگتر از دهنم زده بودم…
تشکر کرد وبا پشیمونی گفت : این حرفو برای اولین باره که میشنوه .. ازش خواستم برای شادی روح مادربزرگم فاتحه بخونه…
حرکت کرد، دیدم که مسیرش رو به سمت خونه مادرزنش تغییر داد !.
به قلم : طلبه