خود درمانی بس است...!
بعد از کلی کلنجار با خود، تصمیم گرفتم پیش دکتری حاذق بروم. ماه ها در فهرست، انتظار کشیدم؛ تا این که عاقبت امروز نوبتم شد. وقتی که وارد اتاق شدم، دکتر در حالی که به من چشم دوخته بود، بر صندلی اش تکیه داد، از پشت میز مشتاقانه لبخند می زد.
گفت: «چی کار می تونم براتون بکنم»؟
گفتم: «اومدم کمکم کنید».
گفت: «مطمئنی».
گفتم: «آره».
گفت: «آخه… خیلی ها این جا می آن و می رن… اتفاقاً از منم کمک می خوان… یه خورده بعد معلوم می شه نه تنها به خودشون کمکی نکردن، تازه همه چیزم به اسم من خراب کردن».
گفتم: «من با بقیه فرق می کنم… توکل به خدا».
گفت: «انشاء الله… پس بشین تا معاینت کنم و بعدم بقیه کار…».
روی صندلی کنار دستش نشستم؛ گوشی اش را برقلبم گذاشت و گفت: «نفسی عمیق بکش… بکش…»!
بعد از دقایقی از بالای عینک زل زد و گفت: «میخوای گوش بدی»؟
گفتم: «البته».
به محض این که گوشی را روی دریچه گوش هایم گذاشتم، فریادها بود که شنیده می شد؛ آه مادران… ناله یتیمان و بی داد ضعیفان و خلاصه فغان انسانیت!
از شرمندگی رنگ از چهره ام پرید.
چوب در دهانم کرد و گفت: بگو: آ… .
تا «آ…» گفته شد، دست ها بود که از گلو بیرون می زد و حق هایشان را طلب می کردند!
از ناچاری قفل دندان ها را بستم.
دماسنج در زیر زبان هم شیشه اش تاب مقاومت نیاورد و شکسته شد! در وزن گیری، اوضاع ترازو هم بهتر از دماسنج نبود و تمام فنرها بیرون ریخت و از نفس افتاد.
نوار قلب تنها طنین حرمان و حسرت را نقش می بست!
بر کاغذ مغز، جز پلیدی انگار چیز دیگری نوشته نمی شد!
سکوتی که همه جا را فرا گرفته بود، با صدای دکتر در هم شکست.
دکتر گفت: «چه دستوری رو پیاده می کردی»؟
گفتم: «خودم… دستور خودمو… فکر می کردم فقط خودم می تونم به خودم کمک کنم».
دکتر تبسمی کرد و گفت: «پس خودجوشی… آهان… بده ببینم این دستوره شاهکارو».
- مصرف روزانه: یک قاشق سرپر شربت نظربازی.
- قرص زیرآب زنی؛ زیر زبانی، ترجیحاً به هنگام دیدار با اهالی قدرت به ویژه (مسئولان) جهت آجر کردن نان دیگران.
- پماد دو منظوره، جهت زیبایی و پوشاندن لک و پیسی های غرور و تزویر با کیفیت و نکاتی جهت استعمال که برروی پاکت به شرح ذکر شده بود:
1. دور از دسترس اطفال نگه داشته شود.
2. در دمای پایین بی وجدانی و به دور از حرارت ایمان باشد.
- وصل سرم مال اندوزی، جهت جلوگیری از افتادن فشار در برابر حقایق و انسانیت!
- مصرف روزی چند کپسول به میزان لازم در زمان انجام وظیفه و در عرصه جامعه و خانواده!
- تزریق آمپول فخر، به ویژه در شرایط زیر.
1. جمع دوستان.
2. میهمانی ها
3. ادارات و مشاغل آزاد.
4. زیردستان و… .
توصیه هایی در جهت پیش گیری هر چه بیشتر از پیشروی بیماری که به شرح زیر بودند:
1. آرامش؛ تنها آرامش… در خلوت ها جز صفحه های سیاه پشت هم نگذارید و موسیقی آنها را از گرامافون های بهتان بشنوید و یا به روز شده، به لوح های فشرده از سیستم گوشی جان بسپارید.
2. در سفره هایتان جز خوراک «تراول، تراول چک، چک و…»، چیز دیگر سرو نکنید.
3. حضور در میهمانی هایی که غیبت ها دعوت شده اند.
4. در پرواز و اوج بال های شکسته، جز لبوهای حسادت چیز دیگری گاز نزنید.
5. آش های ذلت را با کشک های سپید آبرو ببلعید.
6. در لزوم بیداری و آگاهی، به خواب عمیق فرو روید.
7. احتیاط! احتیاط، شرط عقل است؛ سرپیچی از دستورات عوارض کمال دارد.
«بخورید و بیاشامید؛ اما اسراف نکنید».
با عبارت آخر، دکتر به فکر فرو رفت و گفت: «من خیلی خوب این نسخه پیچ رو می شناسم» و
ادامه داد: «خیلیا مبتلاشن».
گفتم: «امیدی هست»؟
گفت: آره … اگر خودت بخوای».
گفتم: «چِم شده»؟
گفت: «دنیازدگی… دنیازده شدی… یادت باشه همیشه امیدی هست… حرف آخرت یادت نرفته که»؟
گفتم: «کدومشون… ما آدما زیاد حرف می زنیم»؟
خندید و گفت: «که تو با بقیه فرق داری… توکل به خدا…».
تازه یادم افتاد که قبلاً چی گفته بودم. در افکار خودم غوطه می زدم که با صدای او از فکر در آمدم که گفت: «مادرت زنده است»؟
گفتم: «آره… چطور»؟
گفت: بسم الله… اینم نسخه من».
- نگاه به چهره مادر از نوع ملایم و همراه با عاطفه حقیقی و مرور زحماتش در طی زندگی.
گفت: «پدرت… پدرت زنده است»؟
گفتم: «نه».
گفت: «رفتن به بالین خاک پدر و شمارش معرفت و شجاعت او و تلاوت چند آیه از حضرت دوست».
«نکته این جاست: یادت باشد که شرط اثر این دارو، تکریم هر دوست…».
- بیدار نگه داشتن خود در سرمای معصیت و گناه که رفتن به وادی خواب، منجر به قساوت قلب می گردد.
- در لحظات یأس و کوتاهی یادت باشد که «انتخاب» و «تصمیم»، حرف اول را می زند؛ پس «عزت نفس یا که ذلت نفس».
- در حملات حسرت و حماقت، متمسک به نیروی تقوا شو… این جا دیگر همت تو را در گذشته می طلبد که چقدر ذخیره و پس انداز داشته باشی… .
- در جمع افرادی که از نظر تو فرومایگانند، به میزان آگاهی و شعورشان اکتفا کن؛ نه به پول و شعار و مقام و مدرکشان».
گفت: «خب حالا به حال من یک کمکی کن».
گفتم: «چی… من»؟
گفت: «آره».
گفتم: «اگه بتونم»!
گفت: «دنیا چیش بده که آدما هر کاری می کنن، پای من می نویسن… پدیده هاش… جانوراش… گیاهاش… اینا که عین نعمته … پس من چرا بدم»؟
من که نمی دانستم چه بگویم و قبول داشتم که حرف هایش حرف حساب است، بعد از کمی تأمل گفتم: «خود آدما… اونا از همه چیز بدترن… آن قدر خوب به هم دروغ گفتن و می گن که خودشونم باورشون شده… فکر می کنن که چون توموندنی نیستی، پس به درد نمی خوری و تو مقصری…» .
دنیا، خنده تلخی کرد و گفت: «چه بی انصاف… در صورتی که منم مقصر نیستم… درسته عمر من کوتاهه… اما… اما من یک فرصتم… آخرت که بدون من معنا نداره… هِ… چی می گم… اصلاً شما حتی درباره همدیگه هم زود قضاوت می کنید؛ چه برسه به من… آخرشم خِرِ هر چی دنیا و آخرت و سرنوشت و روزگاره می گیرن».
گفتم: «درسته… با این شرایط، علاج حال زار ما چیه»؟
گفت: «تو اولین آدمی هستی که حرف منو قبول کردی… خوشم می آد حداقل به خودت دروغ نمی گی… پس راسته که تا آدمیزاد پا تو دنیا می زاره امیدی هست… رفیق! کافیه نیت کنی… هوالشافی».
مجله پرسمان شماره81