خدیجه همسر مهربان پیامبر
هر از گاه در خانه پیامبر غذایی پخته می شد تا میان فقرای مدینه تقسیم شود.
رسول خدا خود کاسه ها را پر می کرد ودست به دست می داد تا به مردمی برسد که تا کنار در ازدحام کرده بودند.
پیامبر غذا را در کاسه می ریخت وبا خود می گفت : « خدیجه این غذا را بسیار دوست می داشت» خدیجه این غذا را بسیار … زنی از میان زنان برآشفت : « چقدر از او یاد می کنید که پیر زنی فرتوت بود. حال آنکه خداوند به شما زنانی جوان تر وزیبا تر عنایت کرده است.»
چشم های پیامبر خیس شد ، نگاهش از زنان ، از جماعت منتظر ، از مدینه دور رفت.…
از حرا برگشته بود. از هیبت وحی می لرزید. خدیجه او را با رواندازی پوشاند. کنارش نشست. با نگرانی به او چشم دوخته بود و آرام صورت عرق کرده اش را نوازش می کرد؛ آرام بگیر محمد ، آرام. تو نه دچار وهم شده ای ، نه گرفتار خیال. تو پیامبری ومن سال هاست که منتظر بودم ومی دانستم، بگذار اولین کسی باشم که به تو ایمان می آورد. حتی پیش تر از آن که خود پیامبری ات را باور کرده باشی.
پیامبر سرش را بلند کرد به چهره زنان نگریست : « خدیجه! دیگر مانند خدیجه کجاست، آن زمان که دیگران سخنانم را نپذیرفتند مرا تصدیق کرد وبر سر دین خدا با من بود واموالش را در راه آن به کمک من گرفت. …»