مانند ما !!!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که قصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی دل توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسا بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
ساز زندگی را خودت کوک کن!!
نسیم تب دار مرداد ماه از پس پرده حریر سفید به صورتش پاشیده شد؛ در رخت خوابش غلتی زد و نگاهی به ساعت اتاقش انداخت، با تمام قدرت خمیازه ای جانانه کشید و از جایش بلند شد، وقت تعظیم بنده به درگاه معبود بخشاینده بی منت بود؛ روحش را بدان صیقل بخشید؛ به طرف آشپزخانه رفت تا صبحانه را تدارک ببیند با چشمان پف کرده نیم نگاهی به درون کتری انداخت؛ آب پارچ را تا انتها درون کتری سرازیر نمود، زیرش را روشن کرد سپس در فریزر را باز کرد و آرام کشوی یکی مانده به آخر را بیرون کشید هنوز از نان هایی که خودش پخته بود پنج تا مانده بود ـ او عادت داشت پنج شنبه ها 12 نان بپزد ـ دوتا از آن نان ها را بیرون آورد. عسل درون پیاله ای بلوری سرازیر شد بعد تکه ای پنیر و کره مهیا کرد؛ شیشه مربای توت فرنگی را تا نزدیکی چشمانش بالا آورد، زیبایی توت فرنگی که در شهد شکر جاخوش کرده بود او را به وجد آورد خداوند را به خاطر این همه نعمت سپاس گفت؛ در این فاصله بوی نان محلی در فضا می رقصید و اشتهای همه را قلقلک می داد، رفت لبه رخت خواب دخترش چمباتمه زد بوسه ای را میهمان گونه های دخترش کرد سپس کمی چرخید و دستی به سر پسرش کشید آرام در گوش آن ها نجوا کرد و گفت: «عزیزان من صبحانه.»
در راهرو اتاق جلوی آینه ایستاد و همسرش را با مهربانی به صبحانه دعوت کرد؛ زمزمه ای روح نواز شنیده می شد؛ شمردن تک تک نعمت هایی که خدای مهربان بی منت به او و خانواده اش عنایت کرده بود با تمام وجود فقط فراوانی های زندگی خود را پر رنگ تر جلوه می داد با صدایی که …
می روی ، بدون اینکه خواسته باشی...
خورشید صبح با طلوع روحبخش خود،یک شروع تازه را نوید داد و شب بدون آنکه به گریه و زاری دیگران توجه کند،رفت،به همین سادگی آسمان را با ستاره های سوسو کننده اش تنها گذاشت؛و این قانون طبیعت است.درخت یاس همسآیه که بدون دعوت به دیوار خانه; ما آمده بود و به تازگی دیوار خانه; ما به آن عادت کرده بود،رفت،به همین سادگی .بهار عمر انسان نیز با کودکی آغاز می شود و با بزرگ شدنهای نهالهای باغ،انسان هم بزرگ میشود و به تابستان میرسد.اما گاهی اوقات در تابستان دیگر پایی برای رفتن نداری و مجالی برای بزرگ شدن و دنیا و زیورالات آن نیست،و باید آنها را از تن جدا کنی و رهسپار دیار خاموشان باشی و شاید تابستان عمر تو به پاییز و زمستان نرسد،اما هر روز زندگی تو با آغازی شروع میشود که هر لحظه امکان رفتن تو هست،بروی به آنجا که همه باید بروند اما ایا از این رفتن به سرزمین کرده هایمان می ترسی؟ایا واهمه داری؟نبا ید داشته باشی چون فقط جواب کرده های خودت را میدهی. میروی بدون آنکه خواسته باشی.حرکت همه به سوی اصل خود است.آمده ای چند صباحی را در این دنیای فانی بگذرانی و بعد هم باز گردی به آن جایی که قبلاً بوده ای.پس هر لحظه،هر ثانیه و هر دقیقه از عمرت که می گذرد باید به یاد رفتن باشی و آن زمان که بهترین یار زندگی،بهترین همراهت می رود غم و زاری مکن و این آیه را پیش خودت زمزمه کن تا مرهمی باشد بر دل خسته و رنجورت؛انا لله و انا الیه راجعون