ساز زندگی را خودت کوک کن!!
نسیم تب دار مرداد ماه از پس پرده حریر سفید به صورتش پاشیده شد؛ در رخت خوابش غلتی زد و نگاهی به ساعت اتاقش انداخت، با تمام قدرت خمیازه ای جانانه کشید و از جایش بلند شد، وقت تعظیم بنده به درگاه معبود بخشاینده بی منت بود؛ روحش را بدان صیقل بخشید؛ به طرف آشپزخانه رفت تا صبحانه را تدارک ببیند با چشمان پف کرده نیم نگاهی به درون کتری انداخت؛ آب پارچ را تا انتها درون کتری سرازیر نمود، زیرش را روشن کرد سپس در فریزر را باز کرد و آرام کشوی یکی مانده به آخر را بیرون کشید هنوز از نان هایی که خودش پخته بود پنج تا مانده بود ـ او عادت داشت پنج شنبه ها 12 نان بپزد ـ دوتا از آن نان ها را بیرون آورد. عسل درون پیاله ای بلوری سرازیر شد بعد تکه ای پنیر و کره مهیا کرد؛ شیشه مربای توت فرنگی را تا نزدیکی چشمانش بالا آورد، زیبایی توت فرنگی که در شهد شکر جاخوش کرده بود او را به وجد آورد خداوند را به خاطر این همه نعمت سپاس گفت؛ در این فاصله بوی نان محلی در فضا می رقصید و اشتهای همه را قلقلک می داد، رفت لبه رخت خواب دخترش چمباتمه زد بوسه ای را میهمان گونه های دخترش کرد سپس کمی چرخید و دستی به سر پسرش کشید آرام در گوش آن ها نجوا کرد و گفت: «عزیزان من صبحانه.»
در راهرو اتاق جلوی آینه ایستاد و همسرش را با مهربانی به صبحانه دعوت کرد؛ زمزمه ای روح نواز شنیده می شد؛ شمردن تک تک نعمت هایی که خدای مهربان بی منت به او و خانواده اش عنایت کرده بود با تمام وجود فقط فراوانی های زندگی خود را پر رنگ تر جلوه می داد با صدایی که …
… بوی چای دم کشیده، بوی نان محلی، شفافیت عسل، قرمزی مربای توت فرنگی با آن طعم فرح بخش همه و همه زندگی را زیباتر جلوه می داد؛ صبحانه صرف شد و او به سرعت سفره صبحانه را جمع کرد تا به کارهای روزمره اش که برنامه ریزی کرده بود برسد. روزی پرکار در پیش داشت اما آن روز ناشناختنی سرنوشت دیگری را برای او رقم زده بود… یکی از روزهای گرم تابستان در مردادماه داغ و شرجی و بسیار طاقت فرسا تلفن به صدا درآمد. چند ثانیه ای را خیره شد؛ تقریبا می توانست حدس بزند که امروز قرار است چه اتفاقی بیفتد که او طبق برنامه پیش نرود؛ تمام برنامه ها جلوی چشمش رژه می رفتند بعد در حالی که لبانش را جمع کرده بود؛ کمی گلویش را صاف کرد و پاسخ داد و گفت: بفرمایید؟ از آن طرف خط صدای یکی از اقوامش می آمد، حنانه در شهر آن ها دانشگاه در رشته حسابداری قبول شده بود. روز ثبت نام برق دانشگاه دچار اشکال شده بود و تا عصر هم ایراد برطرف نمی شد آخرین مهلت برای ثبت نام هم فقط آن روز بود؛ از او خواهش کرد که به منزل آن ها بیاید و از طریق رایانه آن ها ثبت نام کند و این درحالی بود که تقریبا هر روز به صورت مفید او 3 ساعت از وقت صبح را به تایپ مطالبش اختصاص می داد. کمی مکث کرد و بعد پرسید: «کی می آیی؟» حنانه گفت: «من تا نیم ساعت دیگه اونجام!!!» کمی مکث نمود و در دلش گفت: فقط به خاطر تو… و… با اینکه آمادگی نداشت توکل به خدا کرد و گفت: «منتظرتم». خداحافظی کرد؛ در اوج ناراحتی صورتش را در دستانش پنهان کرد، یک لحظه احساس کرد تمام برنامه ریزی اش نقش بر آب شده و خود را بازنده می دید چرا که او تشنه نوشتن بود و همیشه هم حس نوشتن در ابتدای روز او را به وجد می آورد، کشمکش بین او و افکار منفی سرش را به میدان جنگ بدل کرده بود؛ برای رهایی از این موج منفی، کنار آمدن با شرایط نه چندان بد آن روز بود که او می بایست با آن کنار بیاید و عینک بدبینی را از دریچه چشمانش کنار بزند، می دانست آن روز هم می گذرد، نفسی عمیق حالش را بهتر می کرد با خودش گفت: بگذار امروز من گره از کار بنده ای از بندگان خدا باز کنم و خانه من محلی برای آسایش یکی دو ساعته بنده او باشد، از طرفی حس تلخ طبق برنامه ریزی پیش نرفتن به جانش چنگ انداخته بود به هر حال مهم نتیجه بود و رضایت ناشناختنی از او. خورشید در آسمان می درخشید و اشعه هایش همچون تازیانه ای بر جان رهگذران می تاخت؛ شربتی آماده کرد قالب های یخ دانه دانه درون لیوان شیرجه رفتند و از اینکه طعم شیرینی می گرفتند از شعف می رقصیدند تا آمدن میهمان کمی وقت داشت تا ناهارش را مهیا کند و این لحظات را شادمانه مزه مزه می کرد و می اندیشید آنچه که ناشناختنی امروز برای او رقم زده غیر آن چیزی است که او برنامه ریزی کرده است. میزبانی بنده خدا بودن شادی را به قلب او هدیه داد و او شادی را با تمام وجود حس کرد… (سوره تغابن، آیه17)
مجله بشارت شماره82