من همیشه زود می خوابم!!!
ساعت ده ونیم شبه و من وبچه ها وهمسرم جلو تلویزیون نشسته ایم وقرار است سریال نگاه کنیم … خیلی خسته ام ونمی توانم آنها را در دیدن سریال همراهی کنم . پس پا میشم وبشب بخیر میگم و..صدای اعتراض بچه ها بلند میشه که مامان خانوم :"شما همیشه خسته ای وزود می خوابی ! ما دوست داریم با شما سریال نگاه کنیم .. . این سریال با سریال های دیگه فرق داره وخیلی خوبه و..“
از اعتراض بچه هادلخور میشم از این که نمی تونم بیشتر از این براشون وقت بذارم احساس شرمندگی می کنم.بهشون حق میدم اما خیلی خسته ام..
وارد اتاق که میشم چشمم به انبوهی از لباسهای چروک شده میخوره …باید تا فردا اتو بشند تا دیگه صدای اعتراض نشنوم…برای خوردن آب به آشپزخونه میرم بچه ها مشغول دیدن تلویزیونند ومن رو نمی بینند در یخچال روکه باز می کنم …وای خدای من گوشت ومرغی که خریده بودم هنوز نشستم تا فردا حتما بو می گیره پس آستینامو بالا می زنمو..در برگشت از آشپز خونه چشمم ناخود آگاه به لباسشویی پر از لباس شسته شده میفته که چند ساعت پیش روشن کرده بودم اگه درشون نیارم حتما چروک میشن …بعد از پهن کردن لباس ها به اتاق بر می گردم بچه ها خوابیدند بغلشون میکنم احساس می کنم بعد از ماه رمضون یه کمی سبک شدند فکر ناهار فردا میفتم باید بهشون برسم تا باز شدن مدرسه ها چیزی نمونده …
صورتشونو که می بوسم یاد اعتراض چند ساعت قبلشون می افتم ” مامان خانوم شما همیشه زود می خوابی !!!” از شیرین زبونیشون خنده ام میگیره…
فردا شب ساعت ده ونیم شب ، من و بچه ها وهمسرم جلو تلویزیون نشسته ایم وقرار است سریال نگاه کنیم .. … خیلی خسته ام و…