من برنده ام!!!
دو برادر در مصر زندگی می کردند، از همان دوران کودکی یکی به دنبال کسب علم رفت و دیگری ثروت. عاقبت آنکه دنبال علم بود علامه دوران خود شد و دیگری پادشاه مصر. روزی برادری که پادشاه شده بود به برادر دیگرش گفت: من به سلطنت رسیدم و تو در فقر ماندی.
عالم جواب داد: ای برادر شکر خداوند بر من باید بیشتر باشد، چرا که به من میراث پیغمبران یعنی علم داد و تو را میراث فرعون و هامان یعنی ملک مصر.
منبع: برگرفته از گلستان سعدی، حکایت شماره 2 از باب سوم در فضیلت قناعت
ولیِّ به حق
![](http://mastoor.ir/images/article/aliebnemusa.jpg)
مامون در حالی که دستش را روی شکمش تکیه داده بود و داشت تکه گوشتی را به دندان می کشید، خطاب به یکی از زیردستانش گفت: چند بیتی در مدح و منقبت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بخوان!
مرد آرام جلو آمد و بعد از اینکه صدایش را صاف کرد، این دو بیت را خواند:
سقيا به توس من اضحى بها قطغا
من عترة المصطفى القى لنا حزنا
اعنى اباالحسن الماءمون ان له حقا
على كل من اضحى بها شحنا
مامون در حالی که دیگر حواسش به غذا نبود، سر تکان داد و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. بعد رو به مهمانش گفت: عبدالله ! فاميل تو و من، مرا سرزنش مى كردند كه چرا على بن موسى الرضا (ع) را براى ولايتعهدى انتخاب كرده ام؟ اينك جريانى برايت نقل می كنم كه از شنیدنش تعجب خواهی کرد.
روزی به علی بن موسی الرضا (ع) گفتم: من کنیزم، زاهریه را خیلی دوست دارم و می خواهم از او طفلی داشته باشم اما او تا به حال چندین فرزند سقط کرده و بچه هایش نمی مانند. آیا می توان کاری کرد که بچه اش زنده بماند؟
حضرت رضا (ع) لحظه ای تامل کرد و گفت: نگران نباش، این بار فرزندش سقط نمی شود. به زودی پسری سالم و نمکین که شبیه مادرش است، به دنیا می آید و نشانه ی ظاهری او نیز این است که انگشت زيادى كوچكى بر دست راست و پاى چپ او آفريده شده است.
مدتی گذشت و زمان وضع حمل کنیز فرا رسید. من به قابله گفتم: به محض اینکه بچه متولد شد، آن را نزد من بیاور.ص
دای گریه ی کودک در قصر پیچید. پسر درست شبیه مادرش بود و انگشت اضافه ای در دست و پایش داشت.علی بن موسی الرضا (ع) همه چیز را درست گفته بود.
مامون نیشخندی زد و ادامه داد: در آن لحظه با خودم فکر می کردم که آیا این مردمان بی خرد با شنیدن این واقعه، باز هم خواهند گفت که چرا علی بن موسی الرضا (ع) را به ولایتعهدی انتخاب کرده ای؟
مرد مهمان با شنیدن این کلام مامون، خنده ی صداداری کرد و سریع صدایش را صاف کرد و صاف و مرتب مثل قبل نشست، او داشت با خودش فکر می کرد که مامون که این فضایل امام رضا (ع) را فهمیده، چرا باز هم جای ایشان در خلافت را گرفته و از خر شیطان پایین نمی آید.
منبع: به نقل از منتهى الآمال، شیخ عباس قمی، ص 879؛ به نقل از 53 داستان از کرامات حضرت رضا (ع)، موسی خسروی.
شیخ جعفر مجتهدی، تسلیم رضای امام رضا (ع)
![](http://mastoor.ir/images/stories/fasber.jpg)
شیخ جعفر مجتهدی لحظه ای تامل کرد و بعد با صدایی لرزان گفت: حضرت رضا (ع) میفرمایند:شما فردا مرا به حرم پشت پنجره فولاد ببرید.
سید جلال که از این کلام آقا تعجب کرده بود، سریع گفت: به روی چشم.
صبح روز بعد، سید جلال، استاد را به حرم برد و وقتی نزدیک پنجره فولاد شدند، خودش عقب ایستاد و شیخ جعفر که دیگر در حال خودش نبود، جلوتر رفت.
مدتی گذشت. شیخ جعفر مجتهدی با آن بدن ضعیفش با ادب روی دو پایش ایستاده بود و مشغول دعا خواندن شد و بعد به سید جلال گفت: دیگر باید برویم.
از حرم که بیرون آمدند، سید جلال از شیخ جعفر پرسید: آیا ارتباطتان با امام رضا (ع) برقرار شد؟
شیخ جواب داد: بله آقا جان!، حضرت رئوف هستند؛ ایشان عنایت فرمودند و همان موقعی كه بدان جا مشرف شدیم فرمودند:شیخ جعفر اگر بخواهید، ما شما را شفا میدهیم اما خواسته ما را میخواهید یا خواسته خود را؟ اگر خواسته ما را میخواهید، ما دوست داریم شما را در این لباس ببینیم.
آن وقت شیخ جعفر رو به سید جلال کرد و گفت: اگر شما باشید به حضرت (ع) چه میگویید؟
سید جواب داد: خواسته حضرت (ع) را ترجیح میدهم.
آنگاه ایشان فرمودند: بله، من هم به حضرت (ع) همین را عرض كردم. اكنون كه حضرت دوست دارند مرا در این لباس ببینند، چگونه من نافرمانی كنم؟!
منبع: صالحین