آتش نجاتا
تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته، به وسیله ی جریان آب به یک جزیره ی دورافتاده برده شد. با بیقراری به درگاه خداوند دعا کرد تا او را نجات دهد. ساعت ها به اقیانوس چشم دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد، اما هیچ چیز به چشم نیامد.
سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسائل اندکش بهتر محافظت کند. روزی بعد از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه ی کوچکش را دید که در آتش می سوخت و دودش به آسمان رسیده بود. اندوهگین فریاد زد:
خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی…؟
صبح روز بعد، او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب بیدار شد. کشتی می آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی دیدیم!
منبع: سایت حوزه
من برنده ام!!!
دو برادر در مصر زندگی می کردند، از همان دوران کودکی یکی به دنبال کسب علم رفت و دیگری ثروت. عاقبت آنکه دنبال علم بود علامه دوران خود شد و دیگری پادشاه مصر. روزی برادری که پادشاه شده بود به برادر دیگرش گفت: من به سلطنت رسیدم و تو در فقر ماندی.
عالم جواب داد: ای برادر شکر خداوند بر من باید بیشتر باشد، چرا که به من میراث پیغمبران یعنی علم داد و تو را میراث فرعون و هامان یعنی ملک مصر.
منبع: برگرفته از گلستان سعدی، حکایت شماره 2 از باب سوم در فضیلت قناعت
ولیِّ به حق
مامون در حالی که دستش را روی شکمش تکیه داده بود و داشت تکه گوشتی را به دندان می کشید، خطاب به یکی از زیردستانش گفت: چند بیتی در مدح و منقبت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) بخوان!
مرد آرام جلو آمد و بعد از اینکه صدایش را صاف کرد، این دو بیت را خواند:
سقيا به توس من اضحى بها قطغا
من عترة المصطفى القى لنا حزنا
اعنى اباالحسن الماءمون ان له حقا
على كل من اضحى بها شحنا
مامون در حالی که دیگر حواسش به غذا نبود، سر تکان داد و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. بعد رو به مهمانش گفت: عبدالله ! فاميل تو و من، مرا سرزنش مى كردند كه چرا على بن موسى الرضا (ع) را براى ولايتعهدى انتخاب كرده ام؟ اينك جريانى برايت نقل می كنم كه از شنیدنش تعجب خواهی کرد.
روزی به علی بن موسی الرضا (ع) گفتم: من کنیزم، زاهریه را خیلی دوست دارم و می خواهم از او طفلی داشته باشم اما او تا به حال چندین فرزند سقط کرده و بچه هایش نمی مانند. آیا می توان کاری کرد که بچه اش زنده بماند؟
حضرت رضا (ع) لحظه ای تامل کرد و گفت: نگران نباش، این بار فرزندش سقط نمی شود. به زودی پسری سالم و نمکین که شبیه مادرش است، به دنیا می آید و نشانه ی ظاهری او نیز این است که انگشت زيادى كوچكى بر دست راست و پاى چپ او آفريده شده است.
مدتی گذشت و زمان وضع حمل کنیز فرا رسید. من به قابله گفتم: به محض اینکه بچه متولد شد، آن را نزد من بیاور.ص
دای گریه ی کودک در قصر پیچید. پسر درست شبیه مادرش بود و انگشت اضافه ای در دست و پایش داشت.علی بن موسی الرضا (ع) همه چیز را درست گفته بود.
مامون نیشخندی زد و ادامه داد: در آن لحظه با خودم فکر می کردم که آیا این مردمان بی خرد با شنیدن این واقعه، باز هم خواهند گفت که چرا علی بن موسی الرضا (ع) را به ولایتعهدی انتخاب کرده ای؟
مرد مهمان با شنیدن این کلام مامون، خنده ی صداداری کرد و سریع صدایش را صاف کرد و صاف و مرتب مثل قبل نشست، او داشت با خودش فکر می کرد که مامون که این فضایل امام رضا (ع) را فهمیده، چرا باز هم جای ایشان در خلافت را گرفته و از خر شیطان پایین نمی آید.
منبع: به نقل از منتهى الآمال، شیخ عباس قمی، ص 879؛ به نقل از 53 داستان از کرامات حضرت رضا (ع)، موسی خسروی.