شهریاری، دانشمندی از خطه زنجان...
به بهانه برگزاری اجلاس 1+5
شهيد شهرياري را قبل از شهادتش عدهاي خيلي خوب ميشناختند. عدهاي خيلي خوب ميدانستند غنيسازي ۲۰ % اورانيوم و بسياري پيشرفتهاي علمي ايران در علوم هستهاي مديون تلاشهاي اوست و اگر نبود، از سرعت اين پيشرفتها كاسته ميشد. اين دسته كه طيف گستردهاي هستند. از نخست وزير اسراييل و روساي موساد و سيا، تا موتور سوار مزدوري كه بمب را به بدنه خودروي شهيد شهرياري چسباند. همانها كه گفتند ترور شهيد شهرياري اقدامي غير جنگي براي توقف پيشرفت ايران بوده است؛ همانهايي كه پس از شنيدن خبر ترور شهرياري، نفس راحتي كشيدند! دسته ديگري هم بودند كه وقتي خبر شهادت شهرياري را شنيدند نفس در سينههايشان حبس شد و در سينه ماند تا بغضهاشان بتركد و همراه با سيل اشك جاري شود. اينها هم شهرياري را خوب ميشناختند. لااقل يك چادر بياوريد من خودم را بپوشانم! در مقطعي براي امرار معاش براي دانشآموزان دبيرستاني تدريس خصوصي داشت، اما رها كرد. گفتم چرا رها كردي؟ گفت بعضي خانوادهها آداب شرعي را رعايت نميكنند. بعد خاطرهاي تعريف كرد. گفت آخرين روزي كه پاي تدريس رفتم مادر نوجواني كه به او درس ميدادم بدحجاب بود. مدتي پشت در ايستادم تا خودش را بپوشاند، اما بيتفاوت بود. گفتم لااقل يك چادر بياوريد، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم. (دوست دوران دانشجويي)
رفتار دكتر به گونهاي بود كه آدمها را به مسائلي راغب ميكرد. خيلي از دختران دانشجو كه هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از يكي دو سال كه با ايشان آشنا ميشدند چادري ميشدند.(شاگرد شهيد)
وحدت را ميبينيد؟! سال 77، 78 بحثهاي پلوراليسم ديني مطرح بود آن ايام بحثهاي آقاي جوادي آملي را دنبال ميكرديم. ايشان در بحث از كثرت به وحدت رسيدن عالم امكان، تأكيدي داشتند. اين بحثهاي در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ ميخورد. يك بار سر كلاس دكتر بودم ايشان فرمول جاذبه بين دو بار الكتريكي يا فرمول رابطه بين دو جرم را استفاده كرد، بعد فرمولهاي مشابه را كنار هم چيد و خيلي قشنگ گفت وحدت را ميبينيد؟! در آن فضا براي ما خيلي جالب بود. آن زمان در ذهنم اين بحث را به صحبتهاي آقاي جوادي آملي شباهت دادم. بعد از همسرشان شنيدم كه دكتر بحثهاي فلسفي و عرفاني آقاي جوادي آملي را دنبال ميكردند. آن موقع نميدانستم.(شاگرد شهيد).
عجين با قرآن و حافظ عادت به ترتيل داشت. انصافاً صداي قشنگي داشت. يكي از دوستان صوت ترتيلش را ضبط كرده. الآن در موبايل دخترم هست. به سبك استاد پرهيزگار ميخواند. با حافظ عجين بود. از خواندن ديوان حافظ لذت ميبرد. وقتي حافظ ميخواند، اشك روي گونههايش روان بود. بعضي وقتها دلش ميخواست خانمش را هم شريك كند. ميآمد آشپزخانه، ميگفت عزيز! ببين چه گفته؟ شروع ميكرد به خواندن من هم ظرف ميشستم. طوري رفتار ميكردم كه يعني گوشم با تو است. قابلمه را زمين ميگذاشتم و
مينشستم و ميگفتم بخوان. هميشه به خدا ميگفتم چه شد كه مجيد را سر راه من قرار دادي.(همسر شهيد) تقويم مذهبي نسبت به ائمه(ع) خيلي تعصب داشت. حتي در وفات حضرت عبدالعظيم حسني مشكي(ع) ميپوشيد. شده بود تقويم مذهبي ما. حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شيريني پخش كنند. اگر نميكردند ناراحت ميشد. ميگفت مگر امام تني و ناتني داريم كه براي ولادت امام علي(ع) از دو روز قبل شيريني ميگذاريد، ولي براي ولادت امام هادي(ع) يا ساير امامها نميگذاريد؟! اگر نگرفته بودند، خودش شيريني ميگرفت و در دانشكده پخش ميكرد.(كارمند دانشگاه)
دانشجوها عائله ما هستند! ميگفت دانشجوها عائله ما هستند. پدر و مادرشان اينها را به ما سپردهاند. اگر مريض ميشدند يا مشكل مالي داشتند، رسيدگي ميكرد. به سؤالات دانشجويانِ اساتيد ديگر هم پاسخ ميداد. بعضاً دانشجويانش اعتراض ميكردند چرا دانشجويان اساتيد ديگر جلوي اتاقش صف ميكشند.(همكار شهيد)
به زندگي شخصي دانشجوها به شدت اهميت ميداد. دوستي داشتم كه موقع ازدواج، به مشكل مالي برخورد. استاد كمكش كرد تا زندگياش را شروع كند. گفته بود هر وقت داشتي، برگردان. آن بنده خدا هم ماهيانه مبلغي را برميگرداند. هميشه نگران شغل و آينده دانشجوها بود. اگر ميديد دانشجويي سال قبل فارغالتحصيل شده، ولي هنوز شغل ندارد، برايش شغلي پيدا ميكرد يا در پروژههاي خود، از او استفاده ميكرد. اين نگراني هميشه در ذهنش بود. دانشجوهايي كه با دكتر پروژه داشتند، ميگفتند امكان نداشت دكتر سر ماه فراموش كند حقالزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر يكي از بچهها متأهل است و درآمدي ندارد، به او كمك كند.(شاگرد شهيد)
دكتر و روستاي «كوهپايه» با دوستاني كه در اميركبير درس خوانده بوديم (وروديهاي سال 62، 63 يا 64)، هر شش ماه يا هر سال يك بار جلسه داشتيم. دكتر هم ميآمد. در يكي از جلسات به من گفت: روستايي به نام «كوهپايه» در اصفهان هست كه حدود 100 كيلومتر از اصفهان فاصله دارد. آدرسي داد و يك شخص را معرفي كرد. خواست بررسي كنيم اوضاع او چگونه است. دو هفته بعد گزارشي به ايشان درباره آن شخص دادم. آن شخص تحصيل كرده بود، اما مشكل ذهني و عصبي داشت. دكتر ميخواست دو اتاق براي او بسازيم. شماره حسابم را گرفت و مبلغي واريز كرد. آن شخص اصرار داشت خودش درست كند، اما دكتر گفت من وضعيت او را بهتر ميدانم؛ خودتان بسازيد. يك روز به دكتر گفتم آن شخص نميگذارد خانه را كامل كنيم و گروه كه بخش عمده كار را انجام داده بود، مجبور شد برگردد. ديگر ادامه نداديم. بعد از شهادت دكتر قضيه را براي همسرشان تعريف كردم. ايشان گفت يك روز ما خودمان رفتيم كوهپايه؛ گروهي را پيدا كرديم و كارِ خانه تمام شد.(دوست دوران دانشجويي شهيد)
مثل مورچه پنج برابر وزن خودش را بلند ميكند! دكتر كموزن بود، ولي انرژي زيادي داشت. به شوخي ميگفتم دكتر مثل مورچه است و ميتواند پنج برابر وزن خودش را بلند كند. اگر ميخواستيم جايي را تجهيز كنيم، طوري همكاري ميكرد كه اگر كسي او را ميديد تصور ميكرد نيروي خدماتي است. در راهاندازي كارگاهها و تجهيزشان مشاركت ميكرد. ميرفت بازار، وسيلهاي را كه مورد نياز بود ميخريد. وقتي پروژه به ايشان ربط داشت، همه كارهاي اجرايي و مالي را خودش انجام ميداد. اگر وارد امور مالي هم ميشد، درست و حسابي كار ميكرد. صميميت و جدّيت توأم يك بار در دانشكده وليمه دادند. همسرشان آبگوشت درست كرده بود. بعد از كلاس ما را صدا كردند و گفتند كه هركس به نوبه خودش بيايد و گوشت اين را بكوبد. يكي از بچهها هم فيلم گرفت. آبگوشت را خورديم؛ چقدر هم صميمي. اينهايي را كه تعريف ميكنم، به هيچ عنوان روي بحث علمي تأثير نميگذاشت. وقتي سر كلاس درس بوديم، بايد شش دانگ حواسمان جمع ميبود. روي تمرينها خيلي حساس بود. اگر كسي انجام نميداد، جدي تذكر ميداد. در عين حال اينقدر صميمي بود.(شاگرد شهيد)
چه عجب اين طرفا! خيلي وقتها كه بر اثر فشار فعاليتها شب دير به منزل ميآمد، به شوخي ميگفتم: «راه گم كردي! چه عجب اين طرفا!» متواضعانه ميگفت شرمندهام. رعايت اهل منزل را زياد ميكرد. خيلي مقيد بود كه در مناسبتها حتماً هديهاي براي اعضاي خانواده بگيرد؛ حتي اگر يك شاخه گل بود. با بچهها بسيار دوست بود. دوستي صميمي و واقعي و تا حد امكان زماني را به آنها اختصاص ميداد. بچهها به اين وقت شبانه عادت كرده بودند. وقتي ساعت مقرر ميرسيد، دخترم بهانه حضورش را ميگرفت. با پسرم محسن بازيهاي مردانه ميكرد؛ بدون اين كه ملاحظه بچگي يا توان جسمي او را بكند. به جد كشتي ميگرفت و اين مايه غرور محسن بود.(همسر شهيد)
فقط ديدم كه سرش روي صندلي افتاد! دكتر، ماشين و راننده داشت. من هم با ماشين خودم ميرفتم. آن روز اتفاقي با هم همراه شديم. 500 متر از اتوبان ارتش را طي نكرده بوديم كه با ترافيك ابتداي اقدسيه مواجه شديم. راننده سرعت را كم كرد تا از منتهياليه سمت راست به سمت دارآباد برود. يادم هست كه چند ثانيه قبل از انفجار يك چيزي از دكتر پرسيدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامههايش كه ميگشتم، ديدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شريف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه ميكرد. سرش به آن گرم بود. موتوري آمد و بمب را چسباند. من داشتم بيرون را نگاه ميكردم. از پنجره سمت دكتر موتوري را ديدم. راننده متوجه شد و سريع نگه داشت. من آنتن بمب را ديدم. راننده داد زد بريد بيرون. همان لحظه صداي مجيد را شنيدم كه گفت چه شده؟ سريع پريدم كه در را برايش باز كنم. قبل از اين كه بيرون بروم، دست مجيد را ديدم كه رفت كمربند را باز كند. ظاهراً كمربند را باز كرده و برگشته بود تا در را باز كند. من هم رفتم در جلو را باز كنم. بمب خيلي بزرگ بود؛ يك چيزي مثل گوشي تلفنهاي سيار. آنتن بلندي داشت. خواستم در را باز كنم كه دكتر پياده شود. دستم نرسيد. منفجر شد. بمب طوري طراحي شده بود كه موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روي مجيد من منتقل شد. انفجار مرا پرت كرد. سمت عقب ماشين افتادم. دردي احساس نكردم. فقط يك لحظه سوزش اوليه بمب را روي صورتم حس كردم. بعداً فهميدم كه همه سر و صورتم سوخته. هوشيار بودم. آمدم بلند شوم، نميتوانستم. پاي چپم خرد شده بود، ولي درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، ميافتادم. راننده هم در همين حين بالاي سرم آمد. گفتم من را ببر پيش دكتر. توي سر خودش ميزد. با آرنج، خودم را روي زمين كشيدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روي آسفالت كشيده ميشد. به هر حال خودم را تا در جلو كشيدم. روي زمين بودم. ديدم كه دكتر روي صندلي نشسته. من چيز منهدم شده نديدم. فقط ديدم كه سرش روي صندلي افتاده است. بعداً گفتند كه پاي راست و دست چپ دكتر كاملاً از بين رفته بود.(همسر شهيد)
منبع: دفتر مطالعات جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي، مشرق