روح با صفا
02 مهر 1393
يک روز که خيلي گرمم شده بود، کنار رود کرخه رفتم تا آب تني کنم. از قضا ناهار به من نرسيد. گرسنگي بدجوري به من فشار مي آورد. اما چيزي نمي گفتم.
آقاي خائف در حالي که ظرفي در دست داشت، به طرفم آمد و تعارف کرد. خجالت مي کشيدم از غذايش بخورم. اما او لقمه اي از غذا گرفت و گفت: « اگر تو هم با من نخوري، من هم ذره اي از آن بر نمي دارم. »
من هم از خدا خواسته قبول کردم و ميهمان صفاي روح و ظرف غذايش شدم.
شهید کاظم خائف
منبع: افلاکیان ، ص 213