رفتار دوگانه...
31 مرداد 1391
با خانمی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم …مودبانه از همدیگر جدا شدیم…
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: “اه ! ازسرراه برو کنار”
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدایی در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد می کنی ، آداب معمول را رعایت می کنی اما با بچه ای که دوستش داری …
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی
آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت کردم…
صفحات: 1· 2