حوزه علمیه
اولش که وارد حیاط شدم ، خیلی منو گرفته بود. طلاب رفت و آمد می کردن، خیلیاشون هم دستشون یا کتاب بود یا به یه کتاب زل زده بودند. برای من معلوم نبود که چیکار می کنن. بعدها فهمیدن که داشتن بحث می کردن .
درسته از فضای آموزش اومده بودم و خیلی هم غریبه با درس و امتحان نبودم. نمی دنم باور می کنید یا نه اصلا غیر قابل مقایسه بود. زنگ های تفریح مدرسه را فراموش نکرده بودم ، چه جور از کلاس بیرون میومدیم ، توی حیاط مدرسه فضا چه جوری بود.با ناظم ارتباط مون چه طور بود با معلم چه طور؟
از گوشه حیاط دیدم یک روحانی متین با محاسنی بلند و چهره ای نورانی از کنار طلاب رد می شد .طلاب احترام خاصی برای او قایل بودند. اینو از رفتار هایشون می شد حدس زد. بعضیا هم که یه خورده کج وایستاده بودند وبا دوستانشان صحبت می کردند وقتی این استاد در جلوی آنها قرار گرفت انگار کسی به آنها خبردار نظامی گفته باشه صاف صاف می ایستادند. می شد فضای احترام به استاد روکه ما معلم می گفتیم به چشم دید.
چشمم به وسط حیاط بود. طلبه ای روکه روی سکوی حوض وسط حیاط نشسته بود را می پاییدم و شش دانگ حواسم به اوبود . با انگشتانش آب درون حوض را مواج می کردد. نمی دانستم به چی فکر می کنه؟ اما معلوم بود توی خودش نیست. از حرکت انگشتاش توی آب آیا به اجتهاد، به اون وظیفه سنگین روحانیت فکر می کرد یا نگاه های خاص دیگران را به روحانیت ارزیابی می کرد. شاید هم در یک عالم هپروتی سیر می کرد.
فکر کنم دیگران هم متوجه شده بودند او در جای دیگری سیر می کند. یکی از طلاب که نسبت به دیگران جسارت زیادی داشت، پاورچین پاورچین جلو آمد. آرام آرام قدم بر می داشت. بعدها فهمیدم این نوع قدم برداشتن همون تعریف تقوا هم بود. رسید پست سر اون طلبه یکهو صدای انفجار و قُلپ قُلپ آ ب و صدایی پراز وحشت بلند شد. طلبه وقتی به خود اومد دید وسط حوض با لباس هایی خیس قرار گرفته . نمی دانست چه کند به اون طلبه جسور جواب بده یا به خنده های مکرر طلاب نگاه کنه. هنوز بعد از گذشت سالیان درازاین قضیه از مخیله ام بیرون نرفته و هر دفعه خاطراتم را مرور می کنم می بینم اون لحظات جزء بهترین خاطراتم حساب می شه..