آن روز های نامهربان ...
آنچه در پي ميآيد خاطرات خانم بتول غفاري، فرزند شهيد آيتالله حسين غفاري از دوران پرمحنت شكنجه و زندان است.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر روزي از روزهاي خدا، در منزل يكي از دوستان به نام خانم حكمتجو، جلسهاي به مناسبت سالگرد تولد پسر ايشان منعقد گرديده بود و همه در آن حضور داشتيم. من اعلاميههاي امام را به همراه خود برده بودم. تقريبا نيم ساعت از شروع جلسه گذشته بود كه مامورين ريختند و همه را دستگير كردند. من خيلي اعلاميه و عكسها از امام داشتم و مانده بودم كه اينها را چه جوري رد كنم، چون اگر اعلاميهها را ميگرفتند، حتما اعدامم ميكردند. همه ما را سوار مينيبوس كردند و من كه در كنار شيشه نشسته بودم، تا ديدم كسي نگاه نميكند، تند تند اعلاميهها را داخل جوي آب ريختم. وقتي ما را به كميته مشترك بردند، چشمهايمان را با چشمبند بسته بودند و همهمان را به اتاق افسر نگهبان بردند و آنجا لباس زندان را به تن ما كردند كه بترسيم و بگوئيم اول و آخر ما همين است؛ اما ما چون ما قبلا دوره ديده بوديم، ميدانستيم كه اين برنامهها چيست، بنابراين ترس و لرزي به خود راه نداديم، اما عده ديگري هم بودند كه آن شب خيلي جزع و فزع ميكردند، چون اصلا در جريان برنامه نبودند و فقط براي شركت در جلسه به خانه خانم حكمتجو آمده بودند. آنها همان شب بازجوئي مختصر و بعد آزاد شدند. از همان شب اول بازجويي كتك خوردن با سيم و كابل شروع شد. من اسم و فاميليام را عوضي گفتم كه نشناسند، اما يكي از زندانيهاي سابق كه خانم هم بود، مرا لو داده بود. لباسها را هم تحويل گرفتم كه آماده شوم و به سلول بروم. توي جعبه لباسها يك دست لباس خوني بود كه بايد آن را برميداشتم و لباسهاي خودم را آنجا ميگذاشتم. در حقيقت آنها ميخواستند مرا بترسانند كه خودت هم همين طور خوني خواهيد شد، اما من ترسي در وجودم نبود. لباسهايما مثل لباسهاي بيمارستان بيماران مرد بود و فرنچ نام داشت. ما يكي از آنها را روي سرمان ميانداختيم و هميشه رويمان را ميگرفتيم. شكنجهگر اصلي من فردي به نام حسيني بود كه هميشه هم به من ميگفت: “مگر اينجا مسجد است؟ رويت را باز كن.” بقيه بازجوها هم به نوبت و پشت سر هم به اتاق ما ميآمدند و هركس دستش ميرسيد، مشتي و لگدي و باتومي را نثار ما ميكرد. يادم ميآيد كه هميشه آرش در اتاق بازجويي موهاي مرا دور دستش ميپيچاند و ميچرخاند و بارها سر مرا به پلهها كوبيد. روزي خيلي كتك خورده بودم. آرش روي پاهايم ايستاد وگفت: “ميخواهم فشار بدهم تا باد نكند و بتواني باز هم كتك بخوري.” آقايان را هم از ميلههاي دور دايره آويزان ميكردند. در اين ميان روحانيون را خيلي شكنجه آزار و اذيت ميكردند. روحاني پير ديگري هم بود كه كتكش ميزدند و ميگفتند بگو قوقولي قوقو! بعد از لحظاتي كه خسته ميشدند، دوباره شروع ميكردند و ميگفتند به امام توهين كن. او جواب داد: “ديشب قبل از دستگيري به پسرم قوقولي را ديكته ميگفتم، توي كتاب بود. من هم ياد گرفتم، ولي اين جمله را كه به امام توهين كنم، در هيچ كتابي نديدم و بلد نيستم". بعد از اين حرف آن روحاني را خيلي كتك زدند و شكنجه كردند. شكنجههاي خيلي بدي داشتند، گاز سرتاسري داشتند مانند گاز كبابپزي و دختر و پسر و زن و مرد را روي آن ميخواباندند و ميسوزاندند. او را تا حد مرگ كتك ميزدند و بعد رهايش ميكردند و به بيمارستان مي بردند و وقتي برميگشت، دوباره از نو شروع ميكردند. وسيله ديگري هم به نام آپولو براي شكنجه بود. دستها و پاها را محكم به صندلي آپولو ميبستند و كلاهخود آپولو را روي سر فرد ميگذاشتند و او را شلاق ميزدند. او فرياد ميزد، ولي جز خودش كسي صداي جيغ او را نميشنيد، به همين خاطر هر كس كه شكنجه ميشد، تا حد امكان داد نميزد. وقتي زنداني از حال ميرفت رهايش ميكردند. من را چندين بار به اتاق شكنجه و بازجويي بردند و روي تخت خواباندند و چون پاهايم به لبه تخت نميرسيد، آرش روي زانوهاي من مينشست تا صاف شود و بتواند زنجيرم كند. حسيني هم شروع ميكرد به زدن. در همان حين آرش دهان مرا ميگرفت تا صدايي در نيايد، اما بعضي از مواقع كه شروع ميكردم به ناله و فرياد، آرش بر دهانم تف ميانداخت و من مجبور ميشدم درد را تحمل كنم و چيزي نگويم. بازجوي ديگري هم بود به نام منوچهري كه به او دكتر ميگفتند. خيلي بد دهان بود و سربازجوي آرش هم بود. بچهها را خيلي كتك ميزدند. اصلا از كتك زدن و شكنجه دادن سير نميشدند. يك روز آرش آن قدر بچهها را زد كه خودش از حال رفت و با آمپول و دارو، حالش را جا آوردند. او رو به منوچهري كرد و گفت: “اين قدر كه من ميزنم، شما باز هم ميگوييد كم ميزني؟” منوچهري خيلي خشن بود. هميشه كابل توي دستش بود و سر كابلها هم لخت بود. به هر كس ميرسيد كتك ميزد و كاري نداشت كه متهم مال خودش باشد يا بازجوي ديگر. خود من از منوچهري و رسولي خيلي كتك خوردم. علاوه بر همه اينها هر روز براي ترساندن، ما را …
صفحات: 1· 2