آن روز های نامهربان ...
14 آذر 1391
به اتاق شكنجه ميبردند. هر روز نميزدند، ولي هفتهاي دو بار شكنجه رسمي ميشديم. بازجوها مثل نقل و نبات ميريختند توي اتاق و با كابل ميزدند، تحملش خيلي سخت بود اما با وجود اين، از خيليها نتوانستند حرف بكشند. البته بودند كساني كه بريدند و خيليها را هم لو دادند، اما بعضيها هم بودند كه اصلا حرفي نزدند و خيلي هم شكنجه شدند. گاهي در اتاقهاي شكنجه براي اينكه ما را بترسانند، كارهاي بسيار فجيع و دلخراشي ميكردند. به ياد دارم كه بچهاي را نزد پدرش در اتاق بازجويي آوردند و همان جا در جلوي جشمان او، بازوي بچه هفت سالهاش را با قمه بريدند تا بلكه حرف بزند، اما او حرف نزد. خيلي وحشي و عصيانگر بودند. آرش كه از سه چهار سال قبل شكنجهگر شده بود، خيلي كتك ميزد، چون ميخواست رتبه بياورد. هر كس كه ميتوانست متهمي را به حرف بياورد رتبه ميگرفت. آدم بددهان، كثيف، هرزه و ناسالمي بود. او تا حد مرگ شكنجه ميكرد و كتك ميزد. روزي در اتاق بازجويي، حسيني ده تا ناخن پاي مرا كشيد. وقتي به بهداري رفتم، غلامي مسئول آنجا به من گفت: “خانم! هرچي داري بريز رو آب و خودت را راحت كن.” من جواب دادم: “من هنوز هيچي نگفتهام و ناخنهاي پايم را كشيدند، اگر ميگفتم چه ميكردند؟". من گوشهاي تيزي داشتم، براي همين يكي از نقشههاي آرش و منوچهري را شنيدم و همين باعث شد ضعف نشان ندهم و حرفي نگويم. در اتاق بازجويي بودم كه آرش بيرون آمد و به منوچهري گفت: “من ميخواهم اين دختر را بترسانم، چون اصلا حرف نميزند.” آنان گاهي زنان را تهديد به تجاوز ميكردند و اگر ضعفي نميديدند، در واقع نقشه آنان برملا شده بود. فرداي آن روز مرا براي بازجويي بردند. از همان دم در ورودي كه وارد شدم، آرش با كابلي كه دو سر آن را گرفته بود، وارد شد و به من گفت: “پشت كابل را بگير.” من پشت كابل را گرفتم و او مثل كسي كه گوسفندي را بكشد، مرا ميكشيد و تهديدم ميكرد. لحظاتي كه گذشت اول خودم و بعد سربازها زديم زير خنده. آرش گفت: “چقدر بيغيرتي، نميترسي؟” من هم جواب دادم: “براي چه بترسم؟ من كه از شكنجهها نترسيدم، حالا چرا بترسم؟” خيلي حرصش درآمد. ناگهان رسولي آمد و گفت: “آرش بيا بريم.” آرش جواب داد: “نه، لقمه خوبي گيرم اومده.” رسولي جواب داد: “بابا دختر عمهات توي خيابان منتظرته.” آرش يك اردنگي محكمي به من زد و بهشدت پرت شدم. بعد گفت: “حالا برو، فعلا وقت ندارم.” همه بازجوها همينطور بودند، اگر ضعف نشان ميدادي، سوء استفاده ميكردند و حرف ميكشيدند. طلبهاي را به خاطر دارم كه همبند ما بود و بازجويش آرش بود. در حين بازجويي، آرش او را تهديد به انجام عمل زشتي كرد؛ طلبه هم نامردي نكرد و خم به ابرو نياورد. آرش گفت: “ميخواهي فردا ما را بدنام كني؟” طلبه رو به آرش كرد و گفت: “شما خيال كرديد ما از اين كارها ميترسيم؟ ما زير تمام شكنجهها طاقت آورديم، درست است كه اين كارها به غيرت ما برميخورد، ولي اين طور نيست كه با چنين تهديدي، چيزي را لو بدهيم.” آرش آن روز آن قدر آن طلبه را زد كه از حال رفت. ساديسم زدن داشتند. آرش از منوچهري دستور شكنجه ميگرفت و حتي منوچهري به او ياد ميداد كه چه مدلي بزند، مثلا ميگفت: “سر كابل ها را بيشتر لخت كن، چون درد بيشتري دارد.” من در بند سه، همراه خانمها رضايي، شادمان، كريمي، ناصر و فخري فرخنده بودم كه خيلي گوشهگير بود و ميترسيد. فكر ميكرد همه ميخواهند از او حرف بكشند، هميشه گوشهگير بود. 13 نفر در يك اتاق بوديم و از همه گروهي زنداني وجود داشت. مثلا دختري بود كه از مشهد آورده بودند. دختر يك سرهنگ بود كه گرايشات كمونيستي داشت، اما خود او بسيار دختر خوبي بود. خيلي مبارز و فعال بود. اما اين طور افراد چون عملشان از ريشه اشتباه بود، بعد از انقلاب به بيراهه رفتند. قبل از انقلاب همه دست به دست هم داديم و فقط نابودي شاه و استقرار حكومت اسلامي را ميخواستيم. اما اين افراد فكر ميكردند كه قرار است مملكت تقسيم شود. بعد از انقلاب تا مرز كفر پيش رفتند. خانم ديگري هم بود به نام فخري كه خيلي ما را مسخره ميكرد و به من ميگفت: “تو همش ميگي پيش پيش پيش!” چون من داخل سلول دائما دعا و نماز ميخواندم وصلوات ميفرستادم. در جواب او گفتم: “نه ما با همين صلواتها بزرگ شدهايم. اين صلواتها ما را نجات خواهد داد.” تمام اين افراد تارومار شدند، چون واقعا ايدئولوژي و مكتب قوي نداشتند. ما را بسته به نوع جرم و وضعيتي كه داشتيم، شكنجه ميكردند. خانم خياطي بود 25 - 26 ساله كه او را از گرگان آورده و بهقدري شكنجه داده بودند كه كف هر دو پايش دو تكه شده بود. ظاهرا از او اسلحه هم گرفته بودند. يادم ميآيد خانمي به نام كريمي را خيلي شكنجه دادند. مادر رضاييها هم همينطور. به خاطر دارم 25 نفر از بچههاي 7 تا8 ساله گرگاني را به جرم داشتن اعلاميه گرفته و به كميته مشترك آورده بودند. اين بچهها پشت بازجوها پنهان ميشدند و ميگفتند: “ما از سوسك و موش ميترسيم، سلولها موش دارند.” اين بچهها را خيلي كتك زدند و روحيههايشان را خرد و خراب و بعد از يك هفته هم آزادشان كردند. يادم ميآيد يكي ديگر از زرنگيهايي كه در طول ايام زندان به خرج دادم اين بود كه عكسهاي زندان پدرم را كه شماره پرونده داشت، از داخل پرونده دزديدم. زماني كه خبر شهادت پدرم را دادند، به ما گفتند كه بعد از يك هفته براي بردن وسايل پدرتان به زندان قصر بياييد. من به اين شكل عكس پدرم را از داخل پرونده كش رفتم كه تا نگهبان به خودش جنبيد، عكس پرونده را از داخل پرونده كندم و هنوز از زندان بيرون نرفته بودم كه مرا دستگير كردند و پرسيدند: “اين عكسها را از كجا آوردي و چگونه دزديدي؟” من هم به آنها جواب دادم: “ندزديدم، نگهبانتان با دست خودش به من داد.” آن نگهبان خيلي قالتاق و بدجنس بود. فرياد كشيد:"اين دختر دروغ ميگويد.” در پاسخ گفتم: “من دروغ نميگويم. يادت هست به توگفتم پدرم را دوست دارم و ميخواهم عكسش همراهم باشد و تو هم دلت سوخت و عكسها را به من دادي؟” بازجو هم دو سيلي محكم به صورت نگهبان كوبيد و نگهبان شروع به جيغ و داد كرد. آرام به او گفتم: “همهاش با خوردن دو سيلي اين همه فرياد ميزني؟ پس اگر به جاي ما بودي چه ميكردي؟” اين گونه بود كه من به هيچ وجه زيربار نرفتم، چون اگر ميفهميدند كه من عكسها را از داخل پرونده دزديدهام، برايم سنگين تمام ميشد. قبل از اينكه مرا دستگير كنند و به كميته ضد خرابكاري ببرند، پدر و برادرم هر دو در زندان قصر بودند و هيچ كس نميدانست كه اين دو پدر و پسر هستند. تمام بدن و دستهاي برادرم را كلاً با سيگار سوزانده بودند و زخم بود، به همين دليل پدرم لباسهايش را ميشست. وقتي متوجه شدند، اين دو را از هم جدا كردند. وقتي من و مادرم به ملاقات پدر رفتيم، پدرم گفتند: “براي هادي جوراب و يرپوش زياد ببريد.” علتش را پرسيدم و ايشان هم گفتند كه دستهايش را با سيگار سوزاندند و نميتواند لباسهايش را بشويد. در كميته مشترك، خيلي اذيتمان ميكردند. بازجوها و شكنجهها و حرفها از يك طرف آزارمان ميداد و اوضاع نامناسب دستشويي و حمام و فضاي سلولها از طرف ديگر. براي دستشويي رفتن خيلي اذيت ميكردند. در روز سه بار اجازه ميدادند كه به دستشويي برويم. حال اگر كسي حالش بد بود و احتياج بيشتري به قضاي حاجت داشت، نميگذاشتند و ميگفتند توي ظرف غذايت كارت را انجام بده. خيلي بيحيا بودند. براي حمام رفتن هم سه دقيقه بيشتر وقت نداشتيم. ده الي پانزده نفري با هم ميرفتيم و اگر دير ميكرديم عريان بيرونمان ميآوردند. دخترخانمها ميترسيدند و به همين خاطر خشك و خيس، شسته و نشسته بيرون ميآمدند. آقايان لجبازي ميكردند و بيشتر ميايستادند تا خودشان را بشويند، منتها با كابل، زير آب كتك ميخوردند. كابل هم زير آب خيلي دردناكتر است. نگهبان حمام ما فريده بود كه گاهي يك نگهبان به همراه او ميآمد و خيلي آدم هرزهاي بود. فريده چاق و بددهن بود و كمي هم ميلنگيد. اصلا احساس و عاطفه نداشت. تازه وقتي ميديد بچهها ناله ميكنند، شروع ميكرد به فحاشي. بعضي مواقع كه در بند باز ميشد، با همان صداي كلفتش فرياد ميزد كه دستور دادند بيائيد بيرون و حمام برويد. بعضي وقتها آب آن قدر داغ بود كه ميسوختيم و نميتوانستيم راحت خودمان را بشوييم، براي همين نيمه شسته بيرون ميآمديم. برعكس بعضي اوقات آن قدر سرد بود كه از سرما نميتوانستيم آبكشي كنيم و بعد از سه دقيقه هم آب را قطع ميكردند. اين اوضاع از يك طرف و نگهبانهاي بيحيا از سمت ديگر، مايه عذاب بودند. روزي از روزها در دستشويي متوجه شدم كه يكي از نگهبانها كه بسيار هم آدم عوضي و هرزهاي بود، از زير در دخترها را نگاه ميكند. داد زدم: “بيحيا چه كار ميكني؟” از آن به بعد بود كه دخترها حواسشان را جمع كردند و موقع دستشويي رفتن، خودشان را جمع و جور ميكردند. البته فقط مسئله اين نبود. نگهبانهاي ديگري هم بودند كه موقع خواب كه ما دراز ميكشيديم، سرشان را ميگذاشتند پائين در و داخل سلول را نگاه ميكردند. من اعتراض كردم و داد و بيداد راه انداختم و ديگر از فرداي آن روز دخترها روسري سرشان ميكردند و ميخوابيدند. ما حتي آزادي نداشتيم داخل سلول راحت بخوابيم. كف سلول زيلويي انداخته بودند كه خيلي كثيف بود، طوري كه رغبت نميكرديم روي آن دراز بكشيم، اما چارهاي هم نداشتيم. چون بالش نداشتيم، سرمان را روي زمين ميگذاشتيم. 13 نفر در يك سلول بوديم و جا نميشديم و مجبور بوديم كتابي كنار هم بخوابيم كه جا بشويم. سلولهايمان نور نداشت. گاهي ميتوانستيم غذايي را كه ميدهند ببينيم و يا نوشتههايي را كه روي ديوار بود، بخوانيم. افراد در سلولهاي يك نفره، راحتتر روي ديوار مينوشتند، اما سلولهايي كه چند نفر در آن زنداني بودند، از ترس اينكه نكند جاسوسي در بين باشد، خيلي روي ديوارها نمينوشتند. همسرم و برادرم چون با هم در يك بند و در سلولهاي كنار يكديگر بودند، به همديگر مورس ميزدند و با علامتهايي كه به ديوار ميزدند، با هم حرف ميزدند. خاطرم هست كه در زمان دستگيري، ابتدا برادرم و بعد همسرم، آقاي ملازاده را دستگير كردند. آقاي غفاري هم براي اينكه به آقاي ملازاده بگويد كه من هيچ حرفي از تو نزدم و اگر چيزي گفتند دروغ گفتهاند و ميخواهند بلوف بزنند، از مورس كمك گرفت. يك بار هم قنوت گرفت و به زبان عربي گفت: “يا احمد! لاتكلم.” يعني چيزي نگو، چون من هيچي نگفتم. هرچه بگويند، دروغ است و تو بزن زيرش. ناگهان نگهبان، در سلول آقاي غفاري را باز كرد و گفت: “چه ميكني؟” و ميبيند كه هادي در حال نماز خواندن است. غافل از اينكه برادرم با اين نماز نمايشي حرفها و هماهنگيها را با آقاي ملازاده انجام ميداد كه چيزي لو نرود. غذاهايي را كه به ما ميدادند تعريفي نداشت. هفتهاي يك روز تخم مرغ ميدادند كه خشك بود و نميشد با نانهايي كه موجود بود بخوريم. بچهها كرههايي را كه ميدادند، نگه ميداشتند و با اين تخممرغها ميخوردند. بعضي روزها هم كه نان خالي داشتيم، به زور آب ميخورديم. بعضي وقتها عدس پلو ميدادند كه بهتر است بگويم ساچمه پلو، چون داخل غذا سنگريزه بود. بعضي روزها قورمه سبزي بود كه البته همه چيز در آن پيدا ميشد، بادمجان، كدو و هر چيز كه آدم فكرش را بكند. گاهي توي غذايشان تكههاي گوشت هم ميانداختند. دختري كه از بچههاي كمونيست بود، داخل سلول اين گوشتها را ريز ريز ميكرد تا به يك اندازه به همه برسد. وقتي اين كار را ميكرد، من اصلا به گوشت لب نميزدم، چون ما كمونيستها را نجس ميدانستيم و فقط مقداري از برنج را ميخوردم. تمام اين خاطرهها درس عبرت است براي كساني كه فكر ميكنند انقلاب بهراحتي به دست آمده است. بايد قدر تمام افرادي را كه جانشان را در راه ملت و انقلاب دادند، بدانيم و به آنان ارج بنهيم. واقعا تحملش سخت است، كساني كه در اين راه شكنجه شدند، كساني كه مدتها نزديك شش ماه با دست و پاي زنجير شده راه ميرفتند و حتي براي دستشويي از لگن استفاده ميكردند و دستها و پاهايشان، چشمهايشان و همه اعضاي بدنشان مملو از زخم و جراحت ناشي از شكنجه بود. به ياد دارم يك روز مانده بود به شهادت پدرم، به ملاقات ايشان رفتيم و به ما گفتند: “اينها مرا ميكشند. نگذاريد جنازهام اينجا بماند. اينها حتما مرا ميسوزانند". به ما ميگفتند بايد امضا بدهيد كه پدرتان خودش مرده تا ما جنازه را تحويل دهيم و من امضا ندادم. آرنج ايشان را شكسته بودند، طوري كه آويزان بود و بر اثر شكنجه زياد در آپولو و ضربات باتوم، سرشان طوري شده بود كه مشت من در آن جا ميگرفت. پاهايشان را سوزانده بودند و يك ذره گوشت نداشت و … تمام اين افراد، پدر من و خيليهاي ديگر، جوانهاي ديگر اين شكنجهها را ديدند كه روزگارمان بهتر شود، دينمان از اين بهتر برقرار شود اما روز به روز دريغ از ديروز. از جوانها ميخواهم كه هرچه بيشتر با قرآن و نهجالبلاغه انس بگيرند. يك ساعت تفكر بهتر از هفتاد سال عبادت است. اگر لحظهاي فكر كنند كه چه موجودي هستند، هيچ وقت به راه اشتباه نميروند. و هم اكنون در اين زمان بسيار خوشحالم كه كميته مشترك ضد خرابكاري تبديل به موزه شده است تا همگان بدانند كه آن زمان چه اتفاقهايي رخ ميداده است. بايد طوري باشد كه مردم بهخصوص جوانان بتوانند بهراحتي و بدون هيچ مشكلي به موزه بيايند و ببينند كه اين انقلاب با زحمت به دست آمده است و بهراحتي نگذارند كه امريكا و انگليس و اسرائيل بيايند و كشور عزيزمان را تحت سيطره خود گيرند. خداوند نياورد روزي را كه مسئولين و مردم آنچه را كه بر اين كشور رفته است، فراموش كنند.
شاهد ياران «ويژه نامه 30 سالگي انقلاب اسلامي»
صفحات: 1· 2