چشم دل...
دیشب تو تاریکی شب فکر می کردم آدم های نابینا چه تصوری از دیدن دارند؟ دستم را به اطرافم می کشیدم وفکرمی کردم اگر این شی را قبلا ندیده بودم ، حالا چه تصوری از آن می تونستم داشته باشم.؟
غرق در این افکار به این نتیجه رسیدم که ؛آدمی چه ببیند وچه نبیند تاثیری در اشیا ء اطرافش ندارد.نابینایی نقص دردناکیه اما آدم نابینا هیچگاه به خاطر نابیناییش مورد شماتت قرار نمی گیره …
اما آدم کوردل چی؟ آدم کوردل بر اطرافیانش وحتی اشیا ء دوروبرش تاثیر منفی میذاره وبابت این کارهاش هم همیشه مورد شماتت قرار میگیره …
«فقدان چشم سر» انسان را از لذّت دیدن مظاهر زودگذر دنیا محروم می نماید، ولی «فقدان چشم دل» انسان را از ادراک حقایق مادّی و معنوی جاویدان زندگی سالم، ناکام می گذارد.
در قرآن کریم، که 33 بار از «فقدان بینایی» سخن به میان آمده، فقط در 3 مورد آن «فقدان چشم سر» مطرح شده و درباقی موارد از «فقدان چشم دل» اظهار نگرانی شده، و کوردلی ، مورد نکوهش، نکبت، انحطاط، سقوط و بالاخره موجب ذلّت و تباهی دنیایی و اخروی افراد، جوامع و ملّت ها قلمداد شده است.
چشم دل باز کن که جان بینی آن چه نادیدنی ست آن بینی
به قلم: طلبه
ورشکسته آخرت!!!
جزء میلیاردرهای شهر بودوتازگی ها دچار افسردگی شدید شده بود…هرکس می شنید تعجب می کردومی گفت: ای بابا!!اون دیگه چرا ؟ خوشی زده زیر دلش… ؟
تعجب نداشت، آدمی که با هزار دوز وکلک ،پول جمع کنه وکلاه عیسی رو سرموسی وکلاه موسی رو سر عیسی بذاره ، با هزار ترفند حق و ناحق کنه ، همه عمرش دوندگی کنه …نه بخوره ونه بخورونه …وقتی بدونه که چند صباحی بیشتر زنده نیست وباید با همه چیز خداحافظی کنه ، افسردگی که سهله … او ن علیرغم دوست داشتن دیوانه وار ثروت، مادیات و فرزندان، دست خالی از این دنیا میره …مثل تاجر ورشکسته ای که سرمایه عمر گرانمایه خود ش رو باخته…
از آنچه روزی کردیم در راه خدا انفاق کنید پیش از آنکه مرگ بریکی از شما فرارسد ، در آن حالت به حسرت بگوید : پروردگارا ! اجل مرا اندکی به تاخیر انداز تا صدقه واحسان بسیار کنم واز نیکوکاران شوم.( سوره منافقون آیه 10)
به قلم: طلبه
پله برای دیگران...
سال 1366. ش بود و ستون گردان کنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت. باران بی امان می بارید و لباسها را خیس و سنگین کرده بود. گونیهایی هم که عراقیها مثل پله زیر کوه چیده بودند؛ به خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایة مشکل و دردسر رزمندگان شده بود. بچه ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشکل مواجه شده بودند؛ اما یک گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجیها که پایشان را روی آن می گذاشتند، می پریدند آن طرف آب و داخل غار می شدند. البته گونی هر از چندگاهی تکان می خورد. شاید آن شب غیر از من و یکی دو نفر، هیچ بسیجی ای نفهمید که علی آقا پله شده بود برای بقیّه. ما که از این راز باخبر شدیم، اشکهامان با باران قاطی شده بود.
مجله مبلغان شماره114