فکر بکر...!!!
شوهرش سالها بود که در یک اداره راننده ماشین سنگین بود تازه ازدواج کرده بودند وهزارتا قرض وقوله …
آقای خونه تازه گی ها فکرهای بکری می کرد ! تصمیم گرفته بود عصر ها با ماشین اداره کار کنه وهمین فکرش رو هم کم کم عملی کرد. 20هزار تومن پول در روززیاد نبود ولی خوب ، برای شروع بد ک نبود…
همون روزرعد وبرق زد وتلویزیونشون سوخت ، تعمیر کار گفته بود 20 هزارتومن هزینه تعمیرش می شود…
قتل در یک مهمانی ساده!
از دست هایش خون می چکید . باورنمی کرد که دستش به خون کسی آلوده شده باشد .همه چیز از یک مهمانی ساده شروع شد .نشسته بودند دور هم واز سال های رفته حرف می زدند . آن شب ، آن قدر حرف تو حرف شد تا نوبت به لیلا رسید . لیلا تنها هم دوره ای قدیمی بود که چند وقتی بود در مهمانی های دوره ای شرکت نمی کرد. نبودن لیلا ، بازار غیبت را داغ کرده بود. اول از همه ، انگ بی معرفتی به پیشانی اش خورد وبعد حرف افتاد که از شوهرش می ترسد …کلاسش بالا رفته وجواب تلفن ها راهم نمی ده…
قاتل قصه ما پرید توی حرف رفقا وگفت:” من از لیلا خبردارم .درگیر طلاق وطلاق کشی است .بعد از خیانت شوهرش دیگر نتوانست تحمل کند. اول می خواست خودش را بکشد ، اما به خاطر بچه کوچکش ، پشیمان شد.شوهرش ماجرای خیانت را انکار کرده ولی لیلا 500 سکه مهرش را به اجرا گذاشته . شوهرش گور نداره که کفن داشته باشه .شاید همین روزها بندازتش زندان و…”
قاتل قصه ما، یک ریز حرف می زد؛ بی آن که بداند آبروی مومن، خون اوست…
عدالت در انتظار توست...
دیری است که نبض زمان را
در سیر خسته ایام قرار نمانده است ؛
تاکی شود که آن ترنم زیبای عدالت
جان مایه حیات را
در بن این دشت تشنه بدمد!
وچشم به راهان قدومش را در زادروز آن خورشید پنهان
از درد هجران وشوق وصال ، حدیثی دیگر است.