قیام مسجد گوهر شاد...
روز 21 تير 1314 قيام مردم مشهد در اعتراض به سياستهاي ضداسلامي رضاخان در صحن مسجد گوهرشاد سركوب شد.اين قيام زماني شكل گرفت كه رضاخان دينستيزي را به اوج خود رسانده و درصدد بود تا سنتهاي مذهبي وقوانين اسلامي رامحو و نابود كند و فرهنگ غربي رابه جاي آن بنشاند.
رضاخان در پيگيري اين سياست دستور داده بود تا حجاب از سر زنان مسلمان برگيرند، مردان كلاه غربي به سر كنند، روحانيون لباس روحانيت را از تن بيرون كنند و…
در واكنش به اين سياست، روحانيون و مردم مسلمان در هر نقطهاي به مخالفت برخاستند ولي در اين ماجرا مشهد پيشقدم شد و قيام شكوهمندي در دل تاريخ به ثبت رسيد.
علما و روحانيون مشهد طي جلساتي پنهاني تصميم گرفتند بااين حركت رضاخان مقابله كنند و او را از اين كار بازدارند. در يكي از اين جلسات پيشنهاد شد آيت الله حاج آقا حسين قمي به تهران برود و در مرحله اول با رضاخان مذاكره نمايد تا شايد بتواند او را از اجراي تصميماتش باز دارد. وقتي آيت الله قمي به تهران آمد، بلافاصله از سوي حكومت دستگير و ممنوعالملاقات شد. ساير روحانيون نيز در مساجد و مجالس، به آگاه كردن مردم پرداختند. مسجد گوهرشاد از جمله مكانهاي تجمع مردم بود. اجتماعات مردم در اين مسجد هر روز بيشتر ميشد وشهر حالت عادي خود را از دست ميداد وسخنرانان نيز به ايراد بيانات آتشين ميپرداختند.
همزمان با بازداشت حاج آقا حسين قمي، در مشهد نيز به دستور حكومت، روحانيوني همچون شيخ غلامرضا طبسي و شيخ نيشابوري دستگير شدند. صبح روز جمعه 20 تير 1314 نظاميان مستقر در مشهد براي متفرق ساختن مردم وارد عمل شدند و به روي آنان آتش گشودند و تعداد زيادي را كشتند و زخمي كردند، ولي…
لقمه حیوانی!!!
نور سبز در محراب فضای معنوی خاصی را برای نمازگزاران به وجود آورده بود و در آن نیمه شب چهره ها را نورانی تر و روحانی تر می ساخت. هر کس به کاری مشغول بود. یکی در حال قیام، دیگری در قعود و یکی دیگر در حال سجده، یکی دعا می خواند، یکی اشک می ریخت، دیگری قرآن می خواند…
مرد عربی که تازه وارد مسجد شده بود، دنبال جایی می گشت تا بنشیند و اعمال مسجد سهله را انجام دهد. کسی چه می دانست! شاید او هم می خواست مثل من چهل شب چهارشنبه بیاید و با دیدار امام زمان علیه السلام و نگاه مهربان او، دردهای نهفته اش را درمان کند.
وقتی دید که اطراف محراب جای سوزن انداختن نیست، به عقب برگشت. با دست اشاره کردم که نزد من بیاید. کمی جا به جا شدم و برایش جا باز کردم.
سلام و علیکی کردیم و کنارم نشست. قرآنش را باز کرد و مشغول خواندن شد. برخاستم و به نماز ایستادم تا روی نیاز به درگاه آفریننده بی نیاز بسایم. در رکعت دوم بودم که …
نمک دارید؟
نشسته بودم، داشتم درس فردا را پیش مطالعه می کردم. بگذریم که فقط در ظاهر کتاب دستم بود، غرق در افکار و خیالات بودم؛ یعنی می شود من هم مثل برخی از اساتید بزرگ اخلاق بشوم؟ آرزویی که اکثر طلبه های نجف در سرداشتند. ناگهان علی با خوشحالی وارد حجره شد. ضعف از بدن کم جون و لاغرش زبانه می کشید. مثل همیشه کلاه به سر داشت، یک عبای قهوه ای هم روی دوشش بود، محاسنش کامل نشده بود، سنّ کمی داشت، تازه چند ماه بود که باهم وارد حوزة نجف شده و مشغول صرف و نحو بودیم. کتابش را روی طاقچه گذاشت.
هنوز نفهمیده بودم چطور علی با آن سحری کمی که با هم خورده بودیم، دم غروب آن قدر سر حال بود. خودش که صورت بهت زده من را دید، علتش را گفت: بلند شو برویم. افطاری دعوت شده ایم. گفتم: کجا؟ گفت: چند تا کوچه بالاتر از حرم. برخی از بزرگان هم دعوت اند. محض اطلاع شما آیت الله آشیخ مرتضی طالقانی هم هستند. همان استادی که دوستشان دارید. تا اسم ایشان را شنیدم، قبل از اینکه جمله اش تمام شود، من آماده شدم.
سر راه، قبل از اینکه به مجلس برسیم، به پیشنهاد من اول سری به حرم زدیم. کنار ضریح امیرالمؤمنین دعا کردم که ما را خودشان در راه اصلی قرار دهند. وقتی رسیدیم، سفره را انداخته بودند. سریع نگاه کردم یک جای خالی پیدا کردم، همان جا نشستم. تمام حواسم به استاد بود. بزرگ دیگری هم کنار ایشان نشسته بود. هر از چندی، با هم صحبت می کردند، خیلی حرف نمی زدند. بیشتر با تسبیحشان مأنوس بودند.
غذا را آوردند. همه منتظر بودند تا بزرگان اول شروع کنند؛ اما آشیخ مرتضی قبل از شروع غذا، سراغ نمک گرفت. آخه مستحب است غذا را با نمک شروع کنیم. صاحب خانه، سریع یکی از بچه ها را دنبال نمک فرستاد. غذاها را از خانة دیگری می آوردند و چند دقیقه طول می کشید، تا برگردد. ولی همه به احترام استاد منتظر ماندند. از ظاهر بعضی مهمان ها معلوم بود که اعصابشان خرد شده؛ هر چند به احترام او چیزی نمی گفتند. خود من هم از گشنگی دل ضعفه…