لقمه حیوانی!!!
نور سبز در محراب فضای معنوی خاصی را برای نمازگزاران به وجود آورده بود و در آن نیمه شب چهره ها را نورانی تر و روحانی تر می ساخت. هر کس به کاری مشغول بود. یکی در حال قیام، دیگری در قعود و یکی دیگر در حال سجده، یکی دعا می خواند، یکی اشک می ریخت، دیگری قرآن می خواند…
مرد عربی که تازه وارد مسجد شده بود، دنبال جایی می گشت تا بنشیند و اعمال مسجد سهله را انجام دهد. کسی چه می دانست! شاید او هم می خواست مثل من چهل شب چهارشنبه بیاید و با دیدار امام زمان علیه السلام و نگاه مهربان او، دردهای نهفته اش را درمان کند.
وقتی دید که اطراف محراب جای سوزن انداختن نیست، به عقب برگشت. با دست اشاره کردم که نزد من بیاید. کمی جا به جا شدم و برایش جا باز کردم.
سلام و علیکی کردیم و کنارم نشست. قرآنش را باز کرد و مشغول خواندن شد. برخاستم و به نماز ایستادم تا روی نیاز به درگاه آفریننده بی نیاز بسایم. در رکعت دوم بودم که …
پس از مدتی که گذشت. از من پرسید: چند وقت است که به این مسجد می آیی؟
از لهجة عربی اش کاملاً هویدا بود که اهل عراق است. گفتم: 36 هفته است که توفیق دارم در این مسجد نماز امام زمان علیه السلام را بخوانم.
پرسید: به مرادت هم رسیده ای؟ گفتم: هنوز نه!
با بی میلی پاسخش را می دادم. آخر مسجد سهله که جای حرف زدن نبود. من پاسخ های کوتاه می دادم و او سؤال دیگری می پرسید. از این رو، برخاستم و دو رکعت نماز قضا به جا آوردم. تشهد و سلام را می گفتم که دیدم بقچة غذایش را باز کرد. بوی غذای خوشمزه ای از درون قابلمة کوچکش شامه را نوازش می داد. منتظر شد تا نمازم تمام شود. سپس گفت:
- بسم الله.
نوش جان، بفرما.
- خوشمزه است، یک لقمه بخور.
نه نمی خورم، ممنون.
چند بار که اصرار کرد، گفتم: برادر! اینها که می خوری غذای حیوانی است. من یازده ماه است که به غذاهایی که گوشت و روغن دارد، لب نزده ام. اگر به خودت سختی ندهی و از این لقمه های حیوانی بخوری موفق به دیدار امام زمان علیه السلام نمی شوی!
این را گفتم و عبا را بر سرم کشیدم و به سجده رفتم. می خواستم با این کار، بوی غذا و گوشت را استشمام نکنم تا مبادا اشتهایم تحریک شود و از عبادت باز بمانم.
در سجده بودم که شنیدم می گفت: آنچه شنیده ای به این معناست که همچون حیوانات غذا نخوری، یعنی به حلال و حرام پای بند باشی [و آداب شرعی را در غذا خوردن رعایت کنی…] نه اینکه غذایی که از گوشت حیوانات است، اصلاً نخوری؛
پس از چند لحظه سرم را از سجده بلند کردم تا بپرسم منظورش چیست؛ اما او رفته بود. با شتاب خود را به درِ مسجد رساندم، اما اثری از او ندیدم. دو دستی بر سرم کوفتم و تازه فهمیدم که شاید…!
جواد محدثی