دشت گل های بابونه...
تقدیم به نگاه های گرم دوستان وبلاگ نویس…
ما کجا ، این جا کجا؟!
سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه یكى از آنها بره سفیدى زیر بغل زده بود، مىآمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: “خانه خراب شدم! “
با سر و صداى محمود از خواب پریدم. محمود در حالى كه مى خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو كه دخلت درآمده. فك و فامیلات آمدهاند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان كجا، این جا كجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست كادو هم آوردهاند. همگى از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه یكى از آنها بره سفیدى زیر بغل زده بود، مىآمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: “خانه خراب شدم! ” به زور جلوى خندهمان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع كردند به قربان صدقه رفتن. آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم كردن چایى. عباس آن سه را معرفى كرد. پدر، آقابزرگ و خان دایى پدرزن آیندهاش. پیرمردها با لهجه شیرین لرى حرف مىزدند و چپق مىكشیدند و ما سرفه مىكردیم. خان دایى یا به قول عباس خالو جان، بره را داد بغل عباس و گفت: “بیا خالو جان پروارش كن و با دوستانت بخور. ” اول كار بره نازنازى لباس عباس آقا را معطر كرد و …
خدایا پدرو مادر مارو بکش!!!
آن شب، شب دعا بود؛ بنا شد از سمت راست یكی یكی دعا كنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچهها مانده بودند كه شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ كه اضافه كرد: «آتش جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.«
نوبت دومی بود، همه هم سعی می كردند مطالب شان بكر و نو باشد، تأملی كرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بكش»…
دوباره همه سكوت كردند و معطل ماندند كه چه كنند و او اضافه كرد: «پدر و مادر مارو هم بكش»!
بچهها بیش تر به فكر فرو رفتند، خصوصاً كه این بار بیش تر صبر كرد، بعد كه احساس كرد خوب توانسته بچهها را بدون حقوق سركار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»
شهید کرامت الله ابراهیم پور