ما کجا ، این جا کجا؟!
سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه یكى از آنها بره سفیدى زیر بغل زده بود، مىآمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: “خانه خراب شدم! “
با سر و صداى محمود از خواب پریدم. محمود در حالى كه مى خندید رو به عباس گفت: عباس پاشو كه دخلت درآمده. فك و فامیلات آمدهاند دیدنت! عباس چشمانش را مالید و گفت: سر به سرم نگذار.
لرستان كجا، این جا كجا؟ محمود گفت: خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست كادو هم آوردهاند. همگى از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و كلاه نمدى به سر در حالى كه یكى از آنها بره سفیدى زیر بغل زده بود، مىآمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: “خانه خراب شدم! ” به زور جلوى خندهمان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع كردند به قربان صدقه رفتن. آوردیمشان تو چادر. محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم كردن چایى. عباس آن سه را معرفى كرد. پدر، آقابزرگ و خان دایى پدرزن آیندهاش. پیرمردها با لهجه شیرین لرى حرف مىزدند و چپق مىكشیدند و ما سرفه مىكردیم. خان دایى یا به قول عباس خالو جان، بره را داد بغل عباس و گفت: “بیا خالو جان پروارش كن و با دوستانت بخور. ” اول كار بره نازنازى لباس عباس آقا را معطر كرد و …
با اولین شلیك، خان دایى و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زدهها پریدند و شروع به داد و هوار كشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس كردن، لابه لاى بچه ها ضجه مىزدند و سینه خیز مىرفتند و امام حسین را به كمك مىطلبیدند. این وسط بره نازنازى یكى از فرماندههان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش مىدوید و بع بع مىكرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: “از جلو نظام! ” سه پیرمرد بلند فریاد زدند: حاضر! و بره گفت: بع !بع! گردان تركید. فرمانده! كه از دست بره مستاصل شده بود دق دلش را سر ما خالى كرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مكافات به پیرمرد حالى كردیم كه این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر مىشد به بره نازنازى حرف حالى كرد. كم كم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص كرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان مىرفت، كه عباس با خجالت و ناراحتى بغلش كرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع كردند به حرف زدن كه: “بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چه كارهایم خودمان نمىدانیم. ” صبح وقتى از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم كه عباس برهاش را بغل كرده و نگاهمان مىكند. فهمیدیم كه سه پیرمرد فلنگ را بستهاند و بره را گذاشتهاند براى عباس. محمود گفت: “غصه نخور، خان دایى پیرمرد خوبى است. حتما دخترش را بهت مىدهد ” عباس تا آمد حرف بزند، بره صدایى كرد و لباس معطر شد.
شهید کرامت الله ابراهیم پور