بکوب بکوب همانست که دیدی!!!
در شهر غزنین ابوالعلی نام روزی به خدمت دانشمندی رفت و از او پرسید: افضل ترین اعمال کدام است که به کار آخرت آید؟ گفت: علم و عمل و پرهیزکاری. پرسید: حلال ترین مأکولات را از چه ممر به دست توان کرد؟ گفت: از رنج دست و عرق جبین. ابوالعلی روزها به تحصیل علوم و شب ها به دقاقی مشغول شد تا شبی در واقعه دید بر سر کوه بلندی تفرج کنان است، چشمش به شعبی از شعوب افتاد که نوری از وی می درخشد. سطحی دید مشبک از سوراخ های بزرگ و کوچک داشت و آب سفیدی باندازه منفذها بر می آید. از جمعی که متصدی آن امر بودند پرسید که این سوراخ ها و آب سفید که به هم آمیخته نمی شدند چیست؟ گفتند: این سوراخ های خرد و بزرگ و آبی که از آن ها فرو می ریزد سرچشمه رزق خلایق است.
ابوالعلی پرسید: سرچشمه رزق من کدام است؟ منفذی را که از دل یتیمان تنگ تر بود و قطره قطره آب از آن می چکید به او نمایاندند. در این حال از خواب برخاست و پس از آن در موقع دقاقی می خواند: بکوب بکوب همانست.
سلطان محمود شب ها به لباس درویشی سیر می نمود تا حال مردم شهر معلوم کند. عبورش به دکان ابوالعلی افتاد و زمزمه بکوب بکوب همانست که دیدی، از درون دکان شنید. پیش رفت، حلقه بر در زد و گفت: مردی غریبم و راه به جایی ندارم، امشب مرا جای ده. ابوالعلی درب بر روی مهمان ناخوانده باز کرد و نان خشکی که داشت او را خورانید.
سلطان در گوشه ای بیاسایید و ابوالعلی به کار دقاقی مشغول و همچنان می گفت: بکوب بکوب همان است که دیدی. سلطان سبب این جمله را پرسید. او خواب خود را نقل کرد.
چون صبح شد سلطان او را وداع کرد و به مقر سلطنت قرار گرفت و یکی از خادمان را گفت یک لنگری مزعفر با سه قطعه مرغ مسمن در شکم یک مرغ لعل و یاقوت و یکی زر سرخ و یکی در و مروارید کرده بعد از نماز شام بدون آشنایی به در خانه دقاق رسانید. ابوالعلی با خود اندیشید که اگر نفس را امشب به غذای لذیذ عادت و هم فردا تحصیل چنین غذایی میسر نباشد و در تعب افتم چه بهتر این طعام را دست نخورده به سوداگری که وقت شام از گرد راه رسیده و هنوز سرانجام طعام نکرده دهم و با او آشنا شوم شاید که در این شهر آنچه پارچه خرید نماید به من دهد تا دقاقی کنم و مزد ستانم طعام را به بود اگر غریب داد.
سوداگر چون دست به طعام برد از آن همه نعمت حیران شد. طعام را خورد و آن همه نعمت را برداشته طبق به سرایدار سپرد و خود نیمه شب از آن شهر کوچ کرد.
شب دیگر سلطان به سر وقت دقاق آمد، همان نوا را شنید: بکوب بکوب همان است که دیدی. از او پرسید طعامی که برایت آوردند صرف کردی؟ دقاق گفت: بازرگانی غریب از راه رسیده بود بدان امید که اگر طعام به او بدهم خرید کند من دقاقی کنم و مزد خود ستانم. سلطان گفت: بکوب بکوب همان است که دیدی.
جامع التمثیل
دل باید کربلایی باشد...
خون حسین «علیه السلام» و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا، راه قبله را می نمایاند… اگر نبود خون حسین «علیه السلام»، جوشیدن سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه شب، نشانی از نور باقی نمی ماند…
حسین «علیه السلام» سرچشمه خورشید است… و بدان که سینه تو نیز آسمان لا یتناهی است با قلبی که در آن خورشید می جوشد، و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین… آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را بدان می خوانند، میکده اش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که این چنین بی سر و دست و پا افتاده اند. آن شراب طهور را که شنیده ای تنها به تشنگان راز می نوشانند. ساقی اش حسین است. حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین «علیه السلام». عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین «علیه السلام» است.
اینجا در کربلا، در سر چشمه جاذبه ای که عالم را بر محور عشق نظام داده است، شیطان اکنون در گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شکست می خورد: از خون عاشق، خون شهید.
ما همه افق های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کرده ایم. ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثّل می یابد؛ عشق را هم، امید را هم، شجاعت را هم و… همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده اند، ما به چشم دیدیم… آنچه را که حتی عرفای دلسوخته حتی بر سر دار هم نیافته اند، ما در شب های عملیات آزمودیم. ما عرش را دیدیم، پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند… تو بگو کیست که زنده تر است. شهید سید عبدالرضا موسوی یا من و تو؟ کیست که زنده تر است؟ تو بگو که آیا این تصاویر واقعی ترند یا روزهایی که من و تو واماندگان از قافله عشق یکی پس از دیگری می گذرانیم؟
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند… راز خون را جز شهدا در نمی یابند. گردش خون در رگ های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین تر است و نگو شیرین تر، بگو بسیار شیرین تر است؛ راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است.
شهادت جانمایه انقلاب اسلامی است و قوام و حیات نهضت ما در خون شهید است. رمز آنکه سید الشهداء «علیه السلام» را خون خدا می خوانند، در همین جاست…
اینها فرزندان قرن پانزدهم هجری قمری هستند، همانان که کره زمین قرن هاست انتظار آنان را می کشد تا بر خاک مبتدای این سیاره قدم گذارند و عصر ظلمت و بی خبری جاهلیت ثانی را به پایان برسانند.
عصر بعثت دگر باره انسان آغاز شده است و اینان، این رزمندگان، منادیان انسان تازه ای هستند که متولد خواهد شد؛ انسانی که خداوند توبه اش را پذیرفته و بار دیگر او را برگزیده است… بگذار آمریکا با مانورهای «ستاره دریایی» و «جنگ ستاره ها» خوش باشد. دریا، دل مطمئن این بچه هاست و ستاره ها نور از ایمان این بچه مسجدی ها می گیرند.
صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک «یا لیتنی کنت معکم» ختم نمی شود. اگر مرد میدان صداقتی، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه است!… آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند… و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین «علیه السلام» را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟
هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند؛ اگر چه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد. از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته اند. زمان هر سال در محرم تجدید می شود و حیات انسان هر بار در سید الشهداء «علیه السلام». حُبّ حسین «علیه السلام» سرّ الاسرار شهداست.
«فاین تذهبون؟» اگر صراط مستقیم می جویی بیا، از این مستقیم تر راهی وجود ندارد: حُب حسین «علیه السلام». آری، کربلا از زمان و مکان بیرون است و اگر تو می خواهی که به کربلا برسی، باید از خود و بستگی هایت، از سنگینی ها و ماندنی ها گذر کنی… از عاشورای سال 61 هجری قمری دیگر زمان از عاشورا نگذشته است و همه روزها عاشوراست. زمان بر امتحان من و تو می گردد تا ببیند که چون صدای هل من ناصر امام عشق برخیزد، چه می کنیم؟…
شریان قیام ما نیز به قلب عاشورا می رسد و این چنین ما هرگز از جنگ خسته نخواهیم شد… آماده باشید که وقت رفتن است. هر شهید کربلایی دارد… و کربلا را تو مپندار که شهری است میان شهرها و نامی است در میان نام ها، نه! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین «علیه السلام» راهی به سوی حقیقتی نیست… هر شهید کربلایی دارد… و برای ما کربلا پیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است، یک منظر معنوی است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم، نه یک بار، نه دو بار، به تعداد شهدایمان…
هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان، انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه… خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را بالای نی، رمزی است بین خدا و عشاق؛ یعنی این است بهای دیدار.
سید شهیدان اهل قلم ، آوینی
با شما هستم خانم طلبه !!!
بعضی وقت ها آن قدر گره کور در زندگی و کار آدمی زاد می افتد که می مانی با این کلاف سر درگم چه کنی و چگونه این گره های کور را باز کنی. وقتی به عقب بر می گردی و با وجدان خود خلوت می کنی، می بینی اشکال از جای دیگر است.
واقعا راست است که می گویند برخی نان قلبشان را می خورند و با نیت صادق و قلب طاهرشان دشواری ها برایشان سهل و آسان می شود. اصلاً قانون جهان این است که از همان دست که بدهی از همان دست هم می گیری. آری اشکال از جای دیگر است.
با تو هستم که نام طلبه بر تو نهاده اند. وقتی قدم در این راه گذاشتی، می دانستی حرکت در راه تعلیم و تعلّم و تزکیه جز با هدف الهی و انسانی امکان پذیر نیست. وقتی قدم در راه گذاشتی به هیچ گونه منفعت مادی فکر نمی کردی. خودت هم خوب می دانی.
اگر سکه قصد و نیت تو را محک زنند و جز زرّ صافی و خلوص وافی در آن بیابند…! اگر سکه قصد و نیت تو ناخالصی داشته باشد و تقلبی باشد؛ اعمال و رفتار تو کوزه سفالی شکسته را می ماند که هیچ ارزش و اعتباری ندارد.
یکی از بزرگان می گفت: پاک سازی دل برای تحصیل علم و دانش همانند پاک سازی زمین برای کشت و زرع می باشد، بنابراین بذر علم و دانش در دل انسان، بدون تطهیر و پاک سازی آن رشد نمی کند و خیر و برکت آن رو به فزونی نمی گذارد؛ چنان که کشت و زرع در زمین بایر که از خس و خاشاک و سنگ پاک سازی نشده است رشد و نموّ مطلوب خود را باز نمی یابد و برکاتی از آن عاید انسان نمی گردد.
پس یا علی گویان تطهیر کن آسمان ذهنت را و کشتزار قلبت را و بارور کن کویر تفتیده دلت را با باران بهاری اندیشه های ناب و خدایی. قلبت را بر دریچه های نور و روشنایی باز کن تا سرزمین وجودت مشرق عاشقانه حیات و حیات عاشقانه گردد.
بر سجاده دلت بنشین و با توجه و توسل و جاری اشک های زلال از خوان تمنّاهای مانا پاکی و پاکبازی را دستچین کن و شهد شیرین عشق و ایمان و اخلاص را بر کام جانت بچشان.
خدا نکند روزی بیاید که گناهان بسیار کوچک در برابر چشم ما قبیح و زشت نباشد و انجام آن ها برای ما عادی و تکراری شود که اگر چنین شد دیگر جایی در حلقه ارباب معرفت و تماشاگه راز نخواهیم داشت.
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
اولین قدم ترک گناهان است و تصفیه و تطهیر باطن و پالایش دل. وقتی درون را از سیاهی زدودی، خواهی دید که بارقه های رحمانی حضرت دوست چگونه زمین وجودت را نور باران خواهد کرد و گره های کور زندگی ات یکی پس از دیگری باز خواهد شد.
و از این جاست که حضرت موسی «علیه السلام» از حضرت خضر «علیه السلام» سؤال می کند که چه کرده ای که من مأمور شده ام از تو تقلید کنم؟ و چگونه به این مرتبه رسیدی؟ فرمود: «بترک المعصیة».
مجله شمیم یاس شماره58