کوچک اما بزرگ!!!
02 شهریور 1391
میرمجتبی، متولد سال «1347» بود و مهر ماه سال شصت می شد «سیزده ساله»؛ کلاس اول راهنمائی درس می خواند؛ وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود.
گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ بهخدا از دست میری، میرمجتبی!
بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟
یک شب که پدرش از قنادی برگشت گفت: مادر میرمجتبی، من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست.
میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به …
صفحات: 1· 2