مزه یک خوشه انگورو...
اولین دروغ زندگی اش ، فراموش شدنی نبود . بار اولی بود که روزه می گرفت . سر سفره افطار ، پدر پیشانی اش را بوسید ویک اسکناس 5000 تومانی تا نخورده را از لای قرآن برداشت وگذاشت کنار بشقاب پنیر وسبزی ! دروغ گفته بود . یکی دوساعت مانده به افطار ، رفته بود سریخچال ؛ یک خوشه انگور ، چند لیوان آب و…
آن شب خوابش نبرد . یاد حرف های آقا افتاد که بالای منبر گفته بود:” جایگاه دروغ گو ، قعر جهنم است ” . از جهنم وحشت داشت . فکر آتش جهنم ، خواب را از چشم هایش ربوده بود . تصمیم گرفت که فردا شب ، سر سفره افطار از دروغش پرده بردارد واسکناس 5000 تومانی را پس بدهد.اما فردا شب جرات اعتراف نداشت…
حالا آن دروغ کودکی ، دیگر کوچک نبود. روز به روز قد می کشید وبزرگ وبزرگ تر می شد . خودش می گفت که بدون دروغ کارش پیش نمی رفت . به خاطر همین ، پشت سرهم دروغ می گفت ؛ اما باز هم ، کارش پیش نمی رفت. دروغ برایش عادی شده بود . مزه یک خوشه انگور می داد و چند لیوان آب خنک!