لطفاً یک نفر برخیزد!
15 مرداد 1393
یک بار وقتی خیلی بچه بودم سفری طولانی با اتوبوس رفتیم. طولانی که می گویم یعنی 17-18 ساعتی طی مسیر طول می کشید و بنابراین برای شام خوردن باید اتوبوس در بین راه می ایستاد.
زمان توقف که به پایان رسید، صدای راننده را شنیدم که اعلام سوار شدن می کرد. سریع سوار شدم و روی صندلی که نزدیک به انتهای اتوبوس بود نشستم. صندلی های دور و بر خالی بودند و هیچ کدام از اعضای خانواده هم هنوز سوار نشده بودند. من منتظر بودم که سوار شوند..
یک آن دیدم که راننده اتوبوس شروع کرد به دور زدن تا وارد جاده شود و برود. روی صندلی های عقب نشسته بودم و منتظر بودم راننده نگاهی به صندلی های خالی بیندازد و توقف کند …
منتظر بودم کمک راننده بیاید و بپرسد کسی جا نمانده؟ و نگاهش بیفتد به جاهای خالی …
منتظر بودم یکی از مسافران نگاهی به عقب بیندازد و بفهمد عده ای جا مانده اند و به راننده اطلاع دهد …
منتظر بودم کسی در جامانده ها آشنایی داشته باشد و خبر شود و خبر دهد …
من بچه ای بودم خجالتی و خیلی کم سن و سال و پروای اطلاع دادن نداشتم.
منتظر بودم کسی دیگر …
درونم ولوله ای بود که حالا چه کنم؟ همه ی خانواده جا مانده بودند و من اینجا تنها. هم جاماندن آنها دردسری بود و هم تنها ماندن من که خیلی کوچک بودم. شب بود و وسط جاده… حتما بابا برای من خیلی می ترسید. حتما خیلی ناراحت می شدند که از اتوبوس جا مانده اند. آخر آن روزها که تلفن همراه وجود نداشت و پلیس راه هم به این شکل نبود!
هنوز امیدوار بودم که یاری ای برسد و مرا از این برزخ نجات دهد.
هیچ کس نبود…
اتوبوس داشت به جاده نزدیک می شد و همه ی راه ها به رویم بسته شده بود.
فرصتی نمانده بود و باید تصمیم می گرفتم…
خوب به خاطر می آورم که با چه سختی ای سعی کردم همه ی شجاعت و توانم را جمع کنم و بر ترسم فائق بیایم. دیگر باورم شده بود که تنها فرد جمع هستم که باید جاماندگان را و هم خودم را! نجات بدهم.
از جا بلند شدم و همراه با تکان های اتوبوس به سختی خودم را از انتها به راننده رساندم و با صدایی ضعیف کنار گوشش گفتم بابا و مامان من هنوز نیامده اند!
راننده سریع ترمز کرد و کمکش را فرستاد تا دوباره اعلام کند. اول از همه مسافران جامانده ی انتهای اتوبوس سوار شدند و من یک دستم را با غرور گذاشته بودم روی صندلی راننده و منتظر بابا بودم. حالا کلی اعتماد به نفس گرفته بودم از اینکه نه تنها خانواده ی خودم که تعداد دیگری از مسافران را هم نجات داده ام.
بابا که سوار شد راننده پرسید: این باباته؟
من آن قدر سرمست این شکست ترس و خجالتم و نتیجه ی به دست آمده بودم که جوابی ندادم. منتظر شدم بابا که نزدیک شد دستش را گرفتم و با کلی غرور و تبختر راه افتادم به سمت انتهای اتوبوس.
این خاطره برای من پررنگ است همیشه مثل روز اول…
و هربار برایم حامل پیامی است…
حالا مدتی است از تمام این ماجرا دلم برای برزخش تنگ شده! وقتی که باور کردم هیچ کس نمی بیند و کاری نمی کند و این منم که باید بلند شوم، حتی اگر کوچک باشم، آن قدر که بین صندلی ها گم شوم!
دلم می خواهد باور کنم که چشم امید بابا به من است و اگر من بلند نشوم بابا و من هردو تنها می مانیم…
البته بابا آدم بزرگ است و من کوچک. او گم نمی شود، او بالاخره راهی می یابد. این منم که اگر بنشینم،
همیشه … اسیر … می مانم …
از وب لاگ یک آدم
یک آن دیدم که راننده اتوبوس شروع کرد به دور زدن تا وارد جاده شود و برود. روی صندلی های عقب نشسته بودم و منتظر بودم راننده نگاهی به صندلی های خالی بیندازد و توقف کند …
منتظر بودم کمک راننده بیاید و بپرسد کسی جا نمانده؟ و نگاهش بیفتد به جاهای خالی …
منتظر بودم یکی از مسافران نگاهی به عقب بیندازد و بفهمد عده ای جا مانده اند و به راننده اطلاع دهد …
منتظر بودم کسی در جامانده ها آشنایی داشته باشد و خبر شود و خبر دهد …
من بچه ای بودم خجالتی و خیلی کم سن و سال و پروای اطلاع دادن نداشتم.
منتظر بودم کسی دیگر …
درونم ولوله ای بود که حالا چه کنم؟ همه ی خانواده جا مانده بودند و من اینجا تنها. هم جاماندن آنها دردسری بود و هم تنها ماندن من که خیلی کوچک بودم. شب بود و وسط جاده… حتما بابا برای من خیلی می ترسید. حتما خیلی ناراحت می شدند که از اتوبوس جا مانده اند. آخر آن روزها که تلفن همراه وجود نداشت و پلیس راه هم به این شکل نبود!
هنوز امیدوار بودم که یاری ای برسد و مرا از این برزخ نجات دهد.
هیچ کس نبود…
اتوبوس داشت به جاده نزدیک می شد و همه ی راه ها به رویم بسته شده بود.
فرصتی نمانده بود و باید تصمیم می گرفتم…
خوب به خاطر می آورم که با چه سختی ای سعی کردم همه ی شجاعت و توانم را جمع کنم و بر ترسم فائق بیایم. دیگر باورم شده بود که تنها فرد جمع هستم که باید جاماندگان را و هم خودم را! نجات بدهم.
از جا بلند شدم و همراه با تکان های اتوبوس به سختی خودم را از انتها به راننده رساندم و با صدایی ضعیف کنار گوشش گفتم بابا و مامان من هنوز نیامده اند!
راننده سریع ترمز کرد و کمکش را فرستاد تا دوباره اعلام کند. اول از همه مسافران جامانده ی انتهای اتوبوس سوار شدند و من یک دستم را با غرور گذاشته بودم روی صندلی راننده و منتظر بابا بودم. حالا کلی اعتماد به نفس گرفته بودم از اینکه نه تنها خانواده ی خودم که تعداد دیگری از مسافران را هم نجات داده ام.
بابا که سوار شد راننده پرسید: این باباته؟
من آن قدر سرمست این شکست ترس و خجالتم و نتیجه ی به دست آمده بودم که جوابی ندادم. منتظر شدم بابا که نزدیک شد دستش را گرفتم و با کلی غرور و تبختر راه افتادم به سمت انتهای اتوبوس.
این خاطره برای من پررنگ است همیشه مثل روز اول…
و هربار برایم حامل پیامی است…
حالا مدتی است از تمام این ماجرا دلم برای برزخش تنگ شده! وقتی که باور کردم هیچ کس نمی بیند و کاری نمی کند و این منم که باید بلند شوم، حتی اگر کوچک باشم، آن قدر که بین صندلی ها گم شوم!
دلم می خواهد باور کنم که چشم امید بابا به من است و اگر من بلند نشوم بابا و من هردو تنها می مانیم…
البته بابا آدم بزرگ است و من کوچک. او گم نمی شود، او بالاخره راهی می یابد. این منم که اگر بنشینم،
همیشه … اسیر … می مانم …
از وب لاگ یک آدم