لطفا کمی تامّل ...
دربست…تاکسی که راه افتاد ، نگاهش با انگشت بدون انگشتریش گره خورد، آقای راننده نگه دارین میخوام پیاده شم . راننده نگاهی تو آینه به او انداخت وگفت ای بابا!! خانوم مارو دست انداختی دوباره باید برگردم میدون ،مسافر سوار کنم؟ …حوصله شنیدن غرولند های راننده رو نداشت پیاده شدو به طرف ایستگاه راه آهن دوید… انگشتریشو موقع وضو گرفتن تو سرویس بهداشتی راه آهن جاگذاشته بود وحالا حتما یکی برش داشته بود ورفته بود با این فکر 20 تا پله سرامیکی وخیس سرویس بهداشتی رو بدو بدو پایین رفت بدون آنکه فکر کنه ممکنه سر بخوره … به طرف روشویی که وضو گرفته بود رفت اما هیچ اثری از انگشتری نازنینش نبود… با صدای بلند طوری که همه بشنوند به خانومی که مشغول نظافت اونجا بود گفت که انگشتریش واینجا گذاشته بود والان نیست…خانم نظافتچی هم با خونسردی گفت که میخواستی حواست باشه که جاش نذاری !! راست هم می گفت …از تک تک خانوم های اونجا سراغ انگشتریشو گرفت اما نتیجه ای نداشت با ناامیدی چادرش را روی سرش جابه جا کردواز پله ها بالا رفت … واقعا که داشتن هرچیزی لیاقت میخوا د نتونست یه انگشتری رو نگه داره … تازه به بالای پله ها رسید ه بود که صدایی شنید : خانوم ببخشید میشه وایسید ؟ …خانومی که او را صدا کرده بود از خانومایی بود که او هیچ وقت از اونا خوشش نمی اومد خانومی به شکل باربی با لباسهایی که معلوم بود مال خواهر کوچکترشه با یک کوله پشتی 50 کیلویی وآرایشی که اونو شبیه زنهای بالای چهل سال کرده بودبا چکمه های که تابالای زانوش کشیده بود…مگه برف می بارید ؟ نمی بارید که، قرار هم نبود بباره … ماراز پونه بدش میاد جلوی خونش سبز میشه…
- خانوم من یه تیکه طلا پیدا کردم .
- طلا؟من ،انگشتریمو …
- ببخشید خانوم میشه نشونی انگشترتونو بدین ؟…
- خوب یه انگشتریه دیگه ،یه انگشتری با نگین سبز …
خانوم هم دست توجیب پالتوش کرد ویه انگشتری با نگین سبز در آورد …گل از گلش شکفت انگشتری خودش بود.
- این پیش شما چکار میکنه ؟
- خانوم من خیلی وقته منتظر شمام از وقتی هم که پیداش کردم تا حالا چند باربه خانومهایی که از اینجا رد شدن ، گفتم که طلا پیدا کردم اما خوب خدا رو شکر … من خیلی دیرم شده فکر کنم تاحالا سرویس دانشگاه رفته باشه…خداحافظ
آخه چطور ممکنه ؟ این همه تقیّد نسبت به مال دیگران با ظاهری که… ؟
یاد داستان برخورد شیخ جعفر شوشتری با یه شرابخوار افتاد که با حالت مستی روبه شیخ جعفر کرده وگفته بود : آقا شیخ جعفر ، ما اینی هستیم که هستیم ، شماهم اونی هستید که هستید ؟ وشیخ جعفر شوشتری ، های های گریه کرده بود …
به قلم : طلبه