گوشه چشمی از پدر معصومه (س)
مرد نصرانی اشک می ریخت و می گفت: خدایا یا شفایم بده یا مرگم را برسان. ما آدم ها که غیر از مسیح و مریم کسی را نداریم و من بارها بر در خانه ی آنها هم رفته ام ولی جوابی نگرفته ام، پس خودت راهی پیش پایم بگذار.
چند روزی گذشت. مرد نصرانی در حالی که غرق در عرق بود، نفس نفس زنان از خواب بیدار شد. مادر مرد جلو آمد و پرسید: چه شده؟ پسرم خواب بدی دیدی؟
مرد در حالی که هنوز نفسش سر جاش نیامده بود، گفت: مادر! در خواب مردی خوش قد و قامت را دیدم که بالای تختم ایستاده بود و به من می گفت: اگر شفا می خواهی باید به زیارت ما در کاظمین بیایی؟
زن که یک مسیحی متعصب بود، گفت: بلند شو، بلند شو، هیچ خبری نیست. این خواب تو شیطانی بوده است، اهمیت نده.
مدتی گذشت. مرد مسیحی بار دیگر در خواب بانویی محترم و با عظمت را دید. خانم به مرد گفت: بلند شو، صبح شده است. مگر پدرم با شما شرط نکرد که او را زیارت کنی و تو را شفا دهد؟
مرد من من کنان پرسید: پدر شما کیست؟
-پدرم «موسی بن جعفر» است.
و شما چه کسی هستید؟
-من معصومه خواهر رضا هستم.
مرد نصرانی این بار بهت زده تر از بار پیش از خواب بیدار شد و راهی بغداد شد. او در بغداد با سید راضی بغدادی رفاقتی دیرینه داشت. او بر در خانه ی سید رسید و کوبه ی در را آرام به حرکت درآورد.
دختر سید از داخل پرسید: تو کیستی؟
در را باز کن.
سید بغدادی سراسیمه از جا بلند شد و به دختر گفت: در را باز کن، بالاخره آمد. او مرد نصرانی است، آمده تا مسلمان شود.
مرد نصرانی در حالی که چشمانش گرد شده بود، پرسید: شما از کجا می دانید که من به چه قصدی به اینجا آمده ام؟
سید بغدادی خندید و در حالی که سرش پایین بود، گفت: دیشب جدم به من خبر دادند.
آنها راهی کاظمین شدند. مرد وارد حرم امام موسی کاظم (ع) شد. دلش آرام گرفت. او دور ضریح می گشت و ضجه می زد و شفایش را می خواست. مدتی در حرم ماند اما باز هم تشنه اش می شد.
از کنار ضریح بیرون آمد و در گوشه ای از حیاط نشست. انگار کسی به او می گفت که این آخرین لیوان آب است که می خوری. کم کم ورم بدنش کم شد و دل دردش خوب شد. مرد دیگر تشنه نبود. پدر حضرت معصومه (س) شفای مرد نصرانی را داده بود.
مرد حالش که بهتر شد نزد علمای کاظمین رفت و در همان جا اشهدش را گفت و مسلمان شد.
منبع: دارالسلام، شیخ نوری، ج2، ص169؛ به نقل از بارگاه فاطمه معصومه (ع) تجلیگاه فاطمه زهرا (ع)، سید جعفر میر عظیمی، ص153؛ با تصرف و تلخیص
حضرت معصومه (سلام الله علیها)
در به در به دنبال روزی
استاد وارد کلاس شد و دید بحث میان شاگردان به قدری بالا گرفته که متوجه ورود او نشدند. یکی از این می گفت که چقدر همه چیز گران شده و شاید دیگر نتواند کلاس هایش را بیاید و دیگری از این می گفت که هر روز چند شیفت کار می کند اما از بس ولخرجی می کنند باز هم کم می آورند!
استاد با صدای بلند سلامی کرد و همه سر جایشان نشستند. استاد یاد داستانی از گلستان افتاد و آنرا روی تخته نوشت:
«از یکی از اساتید سالخورده شنیدم که به مریدش گفت: ای پسر تعلق خاطر آدم به روزی به قدری است که اگر به روزی ده بود، از مقام فرشتگان بالاتر می رفت:
روانت داد و طبع و عقل و ادراک
جمال و نطق و رای و فکرت و هوش
کنون پنداری ای ناچیز همت
که خواهد کردنت روزی فراموش»1
پی نوشت:
1- ساده شده ی حکایت هفتم، از باب هفتم در تاثیر تربیت، از کتاب گلستان سعدی. با این معنا که خداوندی که نعمت های عظیمی چون عقل و هوش و زیبایی و کلام و… به ما داده است، روزی ما را نیز برایمان در نظر گرفته است.
مریم محبی