فاطمه
سلمان این غریبه ایرانی، دوست نزدیکشان بود. شاد یا غمگین به خانه آنها می آمد تا شادی اش را با آنها قسمت کند یا غم هایش را و غربتش را در پناه آنها ازیاد ببرد. آن روز هم سلمان بود که در می زد. علی از چاه آب می کشید و فاطمه با دستی کودکش را آرام می کرد و با دستی سنگ آسیاب را می چرخاند وبه یاد شاهزادگان ایرانی می افتاد.
چقدر سادگیشان را دوست می داشت. جلو دوید بگذارید کمک کنم.
کار علی تمام شده بود.گفت: فاطمه چه کار کنم ؟ و خواست کودک را ارام کند. فاطمه گفت: نه من آرامش می کنم، تو گندم ها را آسیاب کن. سلمان تو هم تنور را روشن کن تا نان تازه بپزیم. علی آسیاب را می چرخاند، سلمان هیزم ها را در تنور می چید و فاطمه کودک را می خواباند، در خانه به مسجد باز می شد، دیوار به دیوارخانه پیامبر نزدیک باب جبرئیل ، آنجا که جبرئیل می ایستاد و برای ورود به خانه پیامبر اجازه می خواست. ماذنه بلال روبه روی در بود با ده دوازده قدم فاصله .
صدای حرف زدن پیامبر را از همین جا می شنید . فاطمه خسته بود وخوش بخت، می خندید و بهشت همان خانه کوچک بود . . ..
فاطمه توی همین حیاط خانه نشسته بود،همه همه ای پشت دراو را متعج کرد.بلند شد و در را باز کرد دید، نااهلان و غاصبان حکومت به طرف خانه علی می آیند می آیند، از آنها دل خور بود.دررا بست و پشت در ایستاد. عمربا صدای بلند گفت: در را باز کنید تا علی را برای بیعت به دارالعماره ببریم. فاطمه قبول نکرد. تصمیم گرفتند همان دری را که ملائک اذن دخول برای ورود می خواستند محکم بکوبند، و آتش بزنند. محسن هنوز متولد نشد بود تا او هم حامی مادر و ولایت باشد .او به دنیا نیامده به شهادت رسید. یک وقت دیدند صدای زهرا بلند شد یا علی جان…….