سلام ، آسمان !
17 خرداد 1391
… احساس می کردم که دیگر به آسمان نزدیک نیستم
دست که دراز می کردم ، نمی توانستم از آسمان ستاره بچینم
راه ملکوت را گم کرده بودم باید از خودم رها می شدم!باید از تعلقات ناسوتی که زمین گیرم کرده بود می گریختم.!
بایدمی گریختم از این فصل های بی بهار!
باید رها می شدم از تکرار این همه تکرار!
راه ملکوت را نشانم دهید…من برای ضیافت ملکوتیان ، دعوتنامه دارم
باید جانم را سرشار از عطر نیایش کنم !
باید زیر باران یکریز رحمت خدابروم ! می خواهم خداوند خیس اجابتم کند.
می خواهم دیوارهای فاصله را فروبریزم …
وحالا دیگر فاصله من با خدا ، یک سجده است.
حالا دیگر از دست های قنوت بسته ام ، هزاران “یاکریم” اوج می گیرند
چقدر سبک شده ام !
دیگر بوی خاک نمی دهم.
پاهایم دیگر وبالم نیستند برای پریدن
دست هایم انگار “بال” شده اند.
خداحافظ ، زمین!
سلام، آسمان!