دست خالی...
نفس نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند وروی یک صندلی نشست …نفس عمیقی کشید خوشحال بود که از اتوبوس جانمانده بود…موقع پیاده شدن دستش را توی کیف دستی اش برد تا کیف پولش را دربیاورد ، امّا خبری از کیف پولش نبود تازه یادش آمد که کیف روی میز اتاقش بود واو فراموش کرده بود آن را بردارد…حسابی خجالت کشید…با خودش می گفت : آخه 125 تومان که پولی نیست ! ولی ذرّ ای از خجالتش کم نشد …در حالیکه از شرمندگی سرخ شده بود به راننده گفت که کیفش را جا گذاشته ، راننده هم گفت که 125 تومان قابلی نداره … ولی باز هم ذرّ ای از خجالتش کم نشد !!بدنش داغ داغ بود . این اولین بار بود که به خاطر نداشتن 125 تومان ناقابل…
اصلا دیگر نمی خواست به این موضوع فکر کنه…چند قدمی که راه رفت ، ایستاد .خشکش زد…اینهمه خجالت فقط به خاطر 125 تومان پول ناقابل ، آن هم از یک راننده اتوبوس ؟!
به خاطر دست خالی بودنش پیش خدای مهربان هم این قدر خجالت کشیده بود؟! …اصلا به فکرش هم نرسیده بود که وقتی اتوبوس زندگی اش به مقصد رسید باید …او که طاقت خجالت کشیدن نداشت پس،
تا دیر نشده باید فکری به حال خودش می کرد …
به قلم : طلبه