خنده پیامبر(ص)...
روزی مرد بیابان نشینی خدمت پیامبر (صلی اللّه علیه وآله) رسید در حالی که آن حضرت برآشفته بود و به یارانش اعتراض میکرد. آن مرد خواست چیزی بپرسد. اصحاب گفتند: ای مرد! چیزی نگو که ما او را دگرگون می بینیم، گفت: مرا واگذارید! به خدایی که او را به حق پیامبر قرار داده است، من تا او لبخند نزند دست بر نمی دارم . آنگاه عرض کرد: یا رسول اللّه! شنیده ا م که دجال در حالی که مردم از گرسنگی مرده اند برای آنها آبگوشت می آورد! پدر و مادرم فدایت، آیا شما صلاح می دانید من از آبگوشت او به دلیل حفظ آبرو و پاکی پرهیز کنم تا از لاغری نمیرم؟ یا از آن بخورم تا فربه شوم؟! آنگاه به خدا ایمان آورم و او را انکار کنم؟ می گویند: رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله) به قدری خندید که دندانهای آسیایش نمایان شد. سپس فرمود: نه، خداوند با آنچه مؤمنان را بی نیاز می سازد، تو را نیز بی نیاز می کند. پیامبر (صلی اللّه علیه وآله) از همه مردم لبخندش بیشتر و خوش خوتر بود مگر آیه قرآنی نازل می شد و به یاد قیامت می افتاد و یا مشغول موعظه می شد. و چون مسرور و خشنود بود، از همه مردم خشنودتر بود و اگر موعظه می کرد به حقیقت موعظه می کرد و جز برای خدا خشمگین نمی شد.
سیره نبوی تآلیف علامه طباطبایی