خاطرات جبهه ...
19 بهمن 1391
آپاراتی دشمن
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم.
دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد.
رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیكیها نیست؟
مكثی كرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: كجا؟
جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است.
برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات!
اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا نكن.
فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها)