به هوش باشیم...
بازرگانی ثروتمند تجارت گندم میکرد. انباری بسیار بزرگ دست و پا کرده بود و کیسه های گندم خویش را در آن ذخیره می کرد. او روز به روز بر این گندم ها می افزود و گمان میکرد چقدر گندم انباشته است! غافل از اینکه موش دزد و حیله گری به انبار او زده و هر چه او ذخیره می کند، این نابود می سازد و از بین می برد.
چیزی نگذشت که بازرگان بر سر حساب آمد و کیسه های گندم خویش شمرد و تازه فهمید چه بلایی بر سر او آمده است:
ما در این انبار، گندم می کُنیم
گندم جمع آمده، گم می کنیم
می نیندیشیم ما آخر به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده است
وز فَنَش انبار ما ویران شده است
اول ای جان! دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما؟
گرنه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چِل ساله کجاست؟
تعجبی نیست اگر یک موش کوچک بتواند انبار بزرگ گندمی را بر باد دهد!
تعجبی هم ندارد که گاه گناهان ریز ریز باعث بشود اعمال چندین ساله مان بر باد برود …
شعر از مثنوی مولوی