به هوش باشیم ...
حکايت است که دو روستا کنار هم بودند. يکي ظالم و متجاوز و ديگري با مردمي که تن به ظلم ميدادند و هر دو جهنمي. چه حديث است « الظالم والمظلوم کٌلا هما في النار».
ظالمان هر چند گاهي به روستايي ميتاختند که تن به ظلم ميداد. ميزدند و ميبستند و اموالشان را به غنيمت ميبردند …
تا روزي مظلومان با خبر شدند مردم روستا به جايي رفتهاند و در روستاي ظالمان به جز يک نفر کسي نيست و عزم هجوم کردند، به چند متري روستاي ظالمان که رسيدند سنگي بر پيشاني کسي خورد به زمين افتاد و سنگها پي در پي فرود مي آمد و در نهايت دشمن فرضي پيروز و مهاجمان شکست خوردند و پشت به جبهه کرده و به روستاي خود برگشتند…
پيري پرسيد چرا دست و پا شکسته و با دست خالي؟ پاسخ شنيد: آنان يکتا بودند و با هم، ما صدتا بوديم و تنها، از اينرو ما ميزديم ور گل ميخورد، اونا ميزدند ور دل ميخورد چه، سامان و خرد داشتند و ما پريشان بوديم.
از اين گذشته جنگ هم بلد نبودیم . ما سپر بر سر ميگرفتيم سنگ بر پايمان ميزدند وچون به پا ميگرفتيم سنگ بر سرمان ميکوفتند…
.
.
نکند این حکایت ، حکایت ما ومخالفانمان باشد که ما در حرف راست ودرست خود یکرنگ نباشیم وبدون هماهنگی، جزیره ای عمل کنیم وآنها در نقشه های شومشان محکم واستواروبرقرار !! …
به قلم : طلبه