امشب با من برقص!
در میان این همه مردهایی که لباس یک رنگ خاکی پوشیده اند، با سربند های سرخ، صاحب عکس پرسنلی را پیدا می کنم که از شرکت گرافیک تا اینجا با او حرف زده ام، برایش گریه کرده ام و منتظر صدای اذانش بوده ام. می پرسم «کی برگشتید؟»
می گوید: «تازه داریم می رویم.»
می گویم: «چقدر دنبال شما در شهرتان می گشتم. تو اهل کجا بودی؟»
می گوید: «همین شهر خودت.» می پرسم: «چرا لهجه نداشتی که بشود حدس زد مال کجایی؟»
می گوید « آدم ها را که نباید از لهجه شان شناخت. من همیشه با لهجه ی شما حرف می زدم.»
از اینکه به من می گوید « شما » و از من دور می شود، دلخور می شوم.
می پرسم « مگر من با چه لهجه ای حرف می زنم ؟ » می گوید « با لهجه ی من»…
می پرسم « کجا بودی این همه سال ؟ اگر نرفته بودی…»
باانگشت مسیری را نشانم می دهد که برایم ناآشناست.
می گویم :« اگر رفته بودی و مفقود نمی شدی، من اینقدر رنج نمی کشیدم »
می خندد و رو از من بر می گرداند.می گوید« وقتی دنبال کسی نگردی، پیدایش نمی کنی.حالا هم اتفاقی پیدایم کرده ای.»
بغض می کنم، صدایم می لرزد. می گویم «همه اش من باید دنبال تو می گشتم، تو چرا به من فکر نمی کردی ؟»
لبخد می زند « چرا، آمده بودم ؛همان روز که ایستاده بودی وسط چهارراه و می خواستی خودت را خلاص کنی.
می گفتی تحمل این زندگی را ندارم.» اخم می کنم و می گویم « دیر بود، دیگر کاش همان موقع هم به فکرم نبودی.
حالا مگر چه کرده ای برای من ؟»
می گوید « نجات از دوزخ. نمی دانی سزای خودکشی و قتل نفس دوزخ است و عذاب ابدی ؟ »
می خواهی یک ذره از آن عذاب را ببینی ؟» و دری باز می شود. فریادهایی که دیوانه ام میکند؛ …سرم داغ می شود و در حال ترکیدن است که از خواب می پرم . یخ کرده ام و دارم می لرزم…
***
«امشب با من برقص» برگرفته از زندگی جانبازان اعصاب و روان است.
منیر السادات موسوی نویسنده ی این کتاب گفته است:«من در سالهای گذشته چند دیدار از آسایشگاه های جانبازان اعصاب و روان داشتم و فضای داستانها را برپایه ی همین واقعیات شکل دادم. جدای از این سعی کردم از تخیل خودم نیز برای نوشتن این داستانها بهره ببرم. بر همین اساس تاکید دارم که داستان های این مجموعه، مستند و خاطره نگاری داستانی نیست؛ امّا ما به ازای حقیقی و جامعی دارد.»
به نظر می رسد، نویسنده نام کتاب را از این بخش کتاب برداشت کرده است:
«می خواهم بلندش کنم باید یک دوش بگیرد. باید تنش خنک شود. باز هذیان دارد. با قدرت دستم را می کشد. شانه ام را بین دست هایش می فشارد. نفس های داغش به صورتم می خورد. می گوید: نمی خواهی رقص سربازانم را ببینی؟ دارند مثل پروانه ها دور آتش می رقصند.بیا ببین از من می خواهند با آن ها برقصم. مهم نیست. کسر شأن نیست که سرهنگ با سربازانش برقصد. ما تمام این چهل روز را کنار هم بوده ایم. گرسنه. تشنه. حالا که ضیافت است. حالا که آتش هست سنگرها دیگر هم نم ندارد. تو هم با من بیا….»
نام کتاب: امشب با من برقص
نویسنده: منیر السادات موسوی
ناشر: انديشه ورزان
تعداد صفحه: 128
سال انتشار: 1392.