آقا زاده
16 خرداد 1394
پسر هر روز بیکار و باطل در کوچه و خیابان راه می افتاد و به هر مغازه ای که می خواست سرک می کشید و هرچه می خواست بی اجازه بر می داشت و اگر کسی چپ چپ نگاهش می کرد، سرش را بالا می گرفت و می گفت: من پسر عالم شهرم.
مردم هم به خاطر ارادتی که به پدرش داشتند به او چیزی نمی گفتند.
این خبر به پدرش رسید و به او چنین گفت: ای پسرم در روز قیامت ترا می پرسند عملت چیست، نه اینکه بپرسند پدرت کیست.
جامه کعبه را که مى بوسند
او نه از کرم پیله نامى شد
با عزیزی نشست روزی چند
لاجرم همچون او گرامی شد
بازنویسی حکایت هشتم از باب هفتم گلستان سعدی، در تاثیر تربیت، به نقل از گنجور