آخرین خاطرات خانه با مادر
رفتنش، بین غروب کردن آفتاب و جلوه نمودن شب بود. آنگاه که جان به گلوی خسته از بغضش رسیده بود، نگاهی نافذ به فضای رو به رویش دوخت و فرمود: «سلام بر جبرئیل! سلام بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)! خدایا با رسولت همراهم کن. خدایا در رضوانت و در هم جواری ات و در خانه ات در دار السلام قرارم ده.» آنگاه پرسید: «آنچه می بینم، می بینید؟» پاسخ آمد: «چه می بینید بانو؟» فرمود: «این سپاهیان آسمانی را؛ و این، جبرئیل است و این رسول خداست که می گوید: پیش بیا دخترکم که آنچه پیش روی توست همه خیر است.»(1)
جانش، میان زمین و آسمان مانده بود. لب باز کرد و سلام داد. سلامی به جبرائیل(ع)، سلامی به پدرش و سلامی به ملک الموت؛ گویی که حسّ سوگواری ملائک را حسّ می کرد. بو می کشید با آنکه سینه اش شکسته بود؛ گویی که رایحه ی بهشتی پدرش را به مشام می کشید.(2)
2. آخرین دلگرمی
همین زمان ها بود که اسماء را صدا زد و به او فرمود: «جبرئیل برای پدرم در هنگام رحلت، کافوری از بهشت آورد. پدرم آن را سه قسمت کرد. قسمی را خودش برداشت و قسمتی برای علی است و قسمتی برای من.» آنگاه پارچه ای که بر بدن داشت، بر سر کشید و آخرین سخنان را فرمود: «چندی منتظر باش، آنگاه صدایم کن. اگر جواب دادم که هیچ والّا بدان که به سوی پدرم شتافتم.» و ادامه داد: « باقيمانده ی وسایل دفن پدرم را كه در آنجا گذاشته ام، بياور و نزد سرم بگذار.» (3)
اسماء این پا و آن پا می کرد. کمی که گذشت، آرام نجوا کرد: «بانو؟» و صدایی از نفس های خسته ی زهرا(س) به گوشش نرسید. اینبار بلندتر صدایش زد. با نامی که همیشه پاسخ می گفت: «بانو؟ ای دختر محمّد مصطفی(ص)؟ ای دختری که برتر از تو زنی نزایید! اى دختر بهترين كسى كه بر روى سنگريزه ها پا نهاد؟ اى دختر آن كسى كه مقامش به قاب قوسين او ادنى رسيد؟» پاسخی نیامد. اسماء، اشک ریزان به طرف پارچه دوید. پارچه را از چهره ی نیلی فاطمه(س) کنار زد و تلخ گریست. بانویش رفته بود.
اسماء، با تن لرزان و چشم بارانی، بوسه ای بر چهره اش زد و تکانش داد. گویی که خوابیده است. می گریست و می گفت: «اى فاطمه! زمانى كه نزد پدر بزرگوارت رفتى، سلام اسماء بنت عميس را به آن حضرت برسان.»
در میان گریستن اسماء، پسران زهرا(س) رسیدند و تا آمدند، سراغ از مادرشان گرفتند: «مادرمان کجاست؟» اسماء، بغضش را فرو خورد و چیزی نگفت.
حسن و حسین(ع) وقتی جوابی نشنیدند، جلوتر آمدند. درست بالای بدن پارچه پوش مادر و حسن(ع) سکوت را شکست: «برادر! خدا در مصیبت مادرمان به تو اجر بدهد» و بر زانو، زمین نشست. صورتش را به صورت مادر چسباند و بی تاب فرمود: «مادرم! با من سخن بگو پیش از آنکه جان بدهم.» و حسین(ع) به پای مادر افتاد: «مادر! منم پسرت حسین! با من سخن بگو پیش از آنکه قلبم از حرکت بایستد و بمیرم.»
اسماء، تلاشی برای آرام کردنشان نکرد. فقط به یادشان آورد که سخت ترین کار مانده است: «فرزندان رسول خدا! به سوی پدرتان علی بروید و خبر وفات مادرتان را به او بدهید.»
حسن و حسین(ع) بر سرزنان برخاستند و از در به سمت مسجد رفتند. می گریستند و می گفتند: «وا محمّدا! وا احمدا! امروز رحلت تو با وفات مادرمان برایمان تازه شد.»
خبر رفتن زهرا(س) هولناک تر بود یا بیهوش شدن حیدر کرّار(ع)؟ چه کسی می داند…؟ علی(ع) با شنیدن خبر، بیهوش بر زمین افتاد. آبی آوردند و بر صورتش پاشیدند. برخاست و در راه رفتن به خانه می گفت: «زین پس با که آرام گردم ای دختر محمّد؟ تا به حال دل آرامم تو بودی؛ بعد از این خود را به که تسلّی دهم؟»(4)
3. آخرین سخن
گرد هم نشسته بودند؛ خانواده ی در هم شکسته، گریان، بر سرزنان، مظلوم و غریب زهرا(س)، برای گریستن در عزای رفتن او گرد هم نشسته بودند. آنگاه که زهرا(س) چشم بر روی علی(ع) بست، علی(ع) بی تابی کرد؛ آنچنان بی تابی شدیدی که کسی ندیده بود و گریست؛ همچون آسمان طوفانی، و ناله و فریاد سر داد و برای محبوبه اش خواند:
در هر جمعی، جدايى و افتراقی هست و آنچه نمردنى است، بسيار اندک.
آنچه از دست من يكى بعد از ديگرى می رود، دليل بر آن است كه هيچ دوستى دوام نخواهد داشت و با مرگ از بين خواهد رفت.
آيا به زودى از ياد من مى روى و محبّت تو از يادم مى رود؟ آيا بعد از تو كس ديگرى پيدا مى شود كه جاى تو را بگيرد؟
اسماء، زانوان در بغل گرفته ی فرزندان زهرا را می نگریست و زار می گریست: «وای ای یتیمان محمّد(ص)! ما بعد از تو اینچنین تسلّی یافتیم…»؛ امّا نگاه خیس علی(ع) بر صورت زهرا(س) بود.
بالای صورت رنگ پریده اش، نوشته ای بود. علی(ع) آن را برداشت و خواند. در آن نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم. این است آنچه فاطمه دختر رسول خدا(ص) به آن وصیّت می کنم و آن این است: شهادت می دهد که خدایی جز الله نیست و همانا محمّد(ص) بنده و فرستاده ی او بود. حقّا که بهشت حق و دوزخ حق است و همچنین آن ساعتی که در آمدنش تردید نیست. و همانا خداوند است که از قبرها برمی انگیزاند.
ای علی! منم فاطمه دختر محمّد(ص). خداوند مرا به همسری تو درآورد تا در دنیا و آخرت زوج تو باشم. تو [برای کفن و دفن من] از دیگران برای من مناسبت تری. مرا حنوط ببند و غسل بده و کفنم کن. مرا شبانه دفن کن؛ به گونه ای که احدی از آن با خبر نشود. تو را به خدا سپردم و به فرزندانم سلام مرا برسان تا روز قیامت.»(5)
پی نوشت:
1. مجلسی، محمّدباقر، «بحار الأنوار»، ج43، ص 200.
2. المصدر السابق.
3. اربلی، علی بن عیسی، «كشف الغمة في معرفة الأئمة»، ج1، ص 500.
4. المصدر السابق، صص500-501.
5. بحرانی، عبدالله، «عوالم العلوم و المعارف والأحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال» (مستدرك سيدة النساء إلى الإمام الجواد، ج11-قسم-2-فاطمةس، ص: 1128.