هر چیزی حدّی دارد...
یک گنه کار در میان مردم، مانند کسی است که با گروهی سوار کشتی می شود و هنگامی که در وسط دریا قرار می گیرد، به سوراخ کردن جایگاه خویش می پردازد. اگر دیگران او را از این کار خطرناک باز ندارند، آب به کشتی نفوذ می کند و یک باره همگی غرق می شوند.
پیامبر با این تعبیر زیبا، منطقی بودن و لزوم وظیفه امر به معروف و نهی از منکر را بر همگان مجسم می سازد و حق نظارت فرد بر اجتماع را حقی طبیعی که ناشی از پیوند سرنوشت هاست، می داند. آری، جامعه نیز به سان کشتی است. سرنشینان کشتی تنها تا حدی آزادند که موجب هلاک دیگران نشوند. هرگاه مسافری از این آزادی استفاده نادرست کند و بخواهد بامیخ یا تیشه بدنه کشتی را سوراخ کند، همه مسافران بنا بر غریزه دفاعی خود، به شدت با او مبارزه می کنند و عمل او را حرکتی از روی نادانی و محدودنگری می پندارند. بی شک سستی و بی توجهی آنان، خطر غرق شدن و نابودی همگان را به دنبال خواهد داشت. از این رو، همه مؤمنان در بازداشتن افراد از ارتکاب گناهان و زیر پا نهادن ارزش های الهی، متعهد و مسئولند.
عمل به این مسئولیت الهی - انسانی، بر همه کس واجب است و در صورت کوتاهی، باید در انتظار خواری این جهان و کیفر دردناک سرای دیگر بود. ملا احمد نراقی در توصیه ای مؤکد، این زنگ بیداری را با این سخنان به صدا در می آورد.
امر به معروف و نهی از منکر، از اعظم شعائر دین و اقوی علامت شریعت و آیین است و مقصد کلی از بعثت انبیا و ائمه و اوصیا و نایب گردانیدن متدینین از علما، بلکه قطب آسیای جمیع ادیان و ملل است که همه بر محور آن می گردند و در صورت اهمال و اخلال در انجام آن، مضمحل [می شوند] و از میان می روند. از این جهت، مدح و ترغیب به آن، در آیات و اخبار به کّرات آمده است که عاملین به آن صالحین و تارکین آن ملعون معرفی شده اند.
قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری...
جوابم را دادند، خیلی زود، این دفعه دومی است که به خواستگاری می روم. یکی می گفت: به طلبه جماعت زن نمی دهم. آن یکی می گفت: حالا اگر ملبّس نبودید، می شد کاری کرد… دلم خیلی گرفته. خسته شده ام، گوشه و کنایه فامیل کم بود… این مسئله هم شده قوز بالا قوز. احساس می کنم کم آوردم. صبرم تمام شده، اما راهم و هدفم را دوست دارم.
استاد به حرف هایم گوش داد و بدون این که چیزی بگوید، یک انگشتر عقیق به من داد و گفت: برو با این انگشتر سبزی بخر. خیلی تعجب کرده بودم، اما چیزی نپرسیدم. به اولین سبزی فروشی نزدیک مدرسه رفتم، انگشتر را روی میز فروشنده گذاشتم و گفتم: یک کیلو سبزی خوردن! فروشنده انگشتر را برداشت و با تعجب نگاه کرد. با لحن تمسخرآمیزی گفت: پسر جان حالت خوب است؟ برو با هم قد خودت شوخی کن!
به حجره استاد برگشتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. استاد گفت: این بار به بازار جواهر فروشان برو و این انگشتر را بفروش. به اولین مغازه جواهر فروشی که رسیدم وارد شدم و انگشتر را روی پیشخوان گذاشتم. جواهر فروش با دقت و وسواس خاصّی انگشتر را زیر و رو کرد. با تعجب فراوان و لبخندی که نمی توانست پنهانش کند گفت: آقا شما این عقیق یمانی را از کجا آورده اید؟ می دانید چقدر نایاب است؟ من چند سال است دنبال چنین چیزی می گردم. قیمتش هر چه باشد می پردازم.
پیش استاد برگشتم و این بار هم ماجرا را تعریف کردم. استاد گفت: با خودت فکر کرده ای چرا سبزی فروش با این انگشتر یک کیلو سبزی نداد در حالی که جواهر فروش حاضر شد چنین بهایی بپردازد؟ عزیزم، بها و ارزش آن انگشتر را جواهر فروش می داند و بس! حالا حکایت توست، خودت را به سبزی فروش نشان می دهی به تو اهمیتی نمی دهد. اما اگر جواهرشناسی را پیدا کنی، زن که خوب است، جانش را هم برایت می دهد!
از آن روز به بعد دیگر احساس خستگی نمی کنم و دیگر دلم نمی لرزد.
فاطمه خوش نما
آن روی سکّه...
شخصی از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) از فقر سؤال کرد، حضرت فرمود: خزینه ای است از خزاین خدا. بار دوم بپرسید، فرمود: کرامتی است از خدا. بار سوم باز پرسید، فرمود: چیزی است که نمی دهد خدا آن را مگر به پیغمبر مرسل یا مؤمنی که در نزد خدا کریم باشد و فرمود که: «در بهشت غرفه ای است از یک دانه یاقوت سرخ که اهل بهشت نگاه به آن می کنند، چنان که اهل زمین به ستارگان نظر می کنند. داخل آنجا نمی شود مگر پیغمبر فقیر یا مؤمن فقیر».
از آن حضرت مروی است که: «در روز قیامت فقرای امت من از قبر بر نخواهند خواست مگر با جامه های سبز و گیسوان ایشان به دُرّ و یاقوت بافته شده خواهد بود. چون پیغمبران ایشان را ببینند، گویند: این ها ملائکه اند، و ملائکه ایشان را ببینند، گویند: پیغمبرانند ایشان گویند: ما نه پیغمبریم نه ملک؛ بلکه طایفه ای از فقرای امت محمدیم. گویند: شما به چه عمل به این مرتبه رسیدید؟ ایشان جواب دهند: ما اعمال بسیار نداشتیم و روزها به روزه و شب ها به عبادت نگذراندیم، ولیکن نماز پنج گانه خود را به جا آوردیم و چون نام محمّد را می شنیدیم اشک ها بر رخسارهای خود فرو می ریختیم».
معراج السعاده، ص 381