گفتا زکه نالیم که از ماست که برماست...
چندی پیش دختر دانشجویی اظهار میکرد: در خانوادهای متوسط زندگی میکنم. دو سال است دانشجوی دانشگاه آزاد هستم. میخواهم دانشگاه را رها کنم. چون هزینة دو ترم را نپرداختهام و خانوادهام نیز از پرداخت آن ناتواناند. خانوادهام مخارج ضروری زندگی خود را هم نمیتوانند تأمین کنند. پرسیدم: با ناتوانی خانوادهات، چه چيزي سبب شد که به دانشگاه آزاد بیایی؟ آیا روز نخست بدین روز نمیاندیشیدی؟ گفت: البته این طور متوجه نبودم، ولی مادرم میگفت: مهم نیست که ما زندگی را چطور بگذرانیم. همین که ما در میان فامیل بگوییم دخترمان دانشجوست، برایمان کافی است. مردم چه میدانند درون خانۀ ما چه میگذرد. آنچه آنها خواه ناخواه خواهند فهمید این است که دخترمان دانشجوست و همین برای ما از هر چیز با اهمیتتر است. دیگری میگفت: پدرم به من سفارش کرد: تو به دانشگاه برو تا مردم بگویند دختر فلانی دانشجوست. وقتی دانشجو شناخته شوی، خواستگاران بیشتری خواهی داشت. همین که عقد کردی، اگر خواستی دانشگاه را هم رها کنی مهم نیست. مهم این است که هنگام آمدن خواستگار، تو دانشجو باشی. اینها مسائلی هستند که باید برای آنها مجلس ترحیم و تسلیت برقرار کرد. از یاد نمیبرم که چندی پیش فردی میگفت: گاه برای نصب آنتن ماهواره به خانههایی رفتهام که زیرانداز مناسبی نداشته و در شدت فقر به سر میبردهاند. آنها نان ندارند و نیاز خود را داشتن ماهواره میدانند. از داشتن تغذیۀ صحیح و کافی محروماند، اما داشتن مبل، آرزوی دیرینۀ آنهاست. سالیانی است در خانۀ استیجاری زندگی میکنند، ولی فرزندانشان افتخار میکنند که در کلاس موسیقی شرکت میکنند…
مسلمان، همچون سلمان...
عَنْ مَنْصُورٍ بُزُرْجَ قَالَ قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقِ علیه السلام مَا أَکْثَرَ مَا أَسْمَعُ مِنْکَ سَیِّدِی ذِکْرَ سَلْمَانَ الْفَارِسِیِّ فَقَالَ لَا تَقُلْ سَلْمَانَ الْفَارِسِیَّ وَ لَکِنْ قُلْ سَلْمَانَ الْمُحَمَّدِیَّ أَ تَدْرِی مَا کَثْرَةُ ذِکْرِی لَهُ قُلْتُ لَا قَالَ لِثَلَاثِ خِلَالٍ إِحْدَاهَا إِیثَارُهُ هَوَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع عَلَی هَوَی نَفْسِهِ وَ الثَّانِیَةُ حُبُّهُ الْفُقَرَاءَ وَ اخْتِیَارُهُ إِیَّاهُمْ عَلَی أَهْلِ الثَّرْوَةِ وَ الْعُدَدِ وَ الثَّالِثَةُ حُبُّهُ لِلْعِلْمِ وَ الْعُلَمَاءِ إِنَّ سَلْمَانَ کَانَ عَبْداً صَالِحاً حَنِیفاً مُسْلِماً وَ ما کانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ ؛
یکی از یاران امام صادق علیه السلام از ایشان، پرسیده اند:
- چقدر از شما می شنوم که سلمان فارسی را نام می برید؟
- نگو سلمان فارسی، بگو سلمان محمدی. می دانی چرا سلمان، اینقدر نزد ما عزیز و گرامی است؟
- نه نمی دانم مولای من!
- سلمان، به خاطر سه ویژگی نزد ما عزیز و گرامی است:
*خواستة امیر المؤمنین را بر خواستة خود مقدم می داشت.
*محرومان و فقرا را دوست داشته و بر ثروتمندان ترجیح می داد.
*علم و عالمان را گرامی می داشت.
سلمان، عبد صالح خدا ، حق گرا و مسلمان بود و از مشرکین نبود…
بحارالانوار، ج22، ص32
نه هر که سربتراشد ، قلندری داند...
نگام که بهش افتاد، گفتم: خدایا شُکرِت تو این سفر معنوی یه همسفر خوب نصیبم کردی ! رفتم کنارش نشستم ، سلام کردم، نگاشو خیلی عارفانه از پنجره اتوبوس برداشت و به من جواب داد. خیلی ازِش خوشم اومد. چیزی از عرفان کم نداشت؛ ریش بلند و حنایی، چشمان زیبا و نافذ که با سرمه به آن جلوه داده بود، موی قشنگ، دستی پُر از انگشترهای رنگارنگ از عقیق گرفته تا حدید و فیروزه و شرف الشمس و دُرّ نجف، تسبیح هم که اگه نداشت، انگار یه چیزی کم داشت. هیبتِش منو گرفت.
خیلی با ادب پرسیدم: حاج آقا شما هم پابوس حضرت تشریف می بَرین؟!
گفت: اگه لایق باشیم و حضرت طلبیده باشه، باید پیغامی برای یکی از دوستان آقا برسونم!
منو بگو که دیگه تو پوستم از شادی نمی گنجیدم، بابا! عجب سعادتی، سفر معنوی با یه خضر راه، التماس دعا!
کم کم در صحبت باز شد از اینکه: اهل کجایی و چه کار میکنی و چی میخونی و چرا مشهد میری و…
منِ ساده همش اطلاعات می دادم…