نود هزار فرشته به همراه جبرئیل!!!
در کوچه های مدینه غوغا بود، مردم مدینه از خانه بیرون آمده بودند تا در تشییع پیکر سعد بن معاذ شرکت کنند. مهاجران و انصار، اوسی و خزرجی، گرد تابوتش می گشتند در میانشان رسول خدا(ص) بود؛ با پای برهنه و بی آن که عبای خود را بر دوش بگذارد؛ گاهی طرف راست و گاهی طرف چپ تابوت را می گرفت.
آنان که زیر تابوت سعد را گرفته بودند از چیزی شگفت زده بودند: چرا این قدر سبک است؟ مگر نه این که سعد هیکلی تنومند و بلند بالا داشت، پس چرا تابوتش چنین بی وزن است؟…
البته در آن شور عزا کسی این پرسش را با رسول خدا(ص) در میان نگذاشت و همین بهانه ای بودند برای منافقان مدینه که بگویند: «سبکی پیکر سعد، به تلافی قضاوتی است که در میان بنی قریظه کرد و آن ها را به دست هلاکت سپرد» این سخن زخم زبانی بود بر جان پیامبر اکرم(ص) و دیگر مسلمانان.
رسول خدا(ص) بر پیکر سعد نماز خواند، درحالی که بقیع پر از جمعیت بود. سپس او را با دستان خویش در قبر نهاد و لحد بر پیکرش چید.
پس از پایان مراسم، شایعه ای که منافقان به بهانه سبک بودن تابوت سعد به راه انداخته بودند، در شهر پیچیده بود و وقت آن بود که مسلمانان حکمت آن را بدانند و پاسخ منافقان را بیابند. رسول خدا(ص) فرمود:
ـ قسم به کسی که جانم در کف اختیار اوست، فرشتگان جنازه او را حمل می کردند.
فرشتگان بسیاری در تشییع جنازه سعد حاضر بودند که برخی از آن ها تا آن روز به زمین نیامده بودند؛ نود هزار فرشته همراه جبرئیل فرود آمده بودند تا در نمازی که پیامبر بر پیکر سعد می خواند، حاضر باشند. مگر سعد چه کرده بود و چه ویژگی پسندیده ای داشت که شایسته چنین تکریمی از سوی فرشتگان بود این پرسش در ذهن ها بود و رسول خدا (ص) آن را از جبرئیل پرسید و او پاسخ داد: که این همه برای آن بود که سعد در همه حال چه ایستاده و چه نشسته، چه سواره و چه پیاده، چه در هنگام رفتن و چه در حال بازگشتن همواره سوره توحید را زمزمه می کرد و پی در پی جان خود را با ذکر توحید شستشو می داد.
مجله بشارت شماره81
مانند ما !!!
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که قصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی دل توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسا بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
ساز زندگی را خودت کوک کن!!
نسیم تب دار مرداد ماه از پس پرده حریر سفید به صورتش پاشیده شد؛ در رخت خوابش غلتی زد و نگاهی به ساعت اتاقش انداخت، با تمام قدرت خمیازه ای جانانه کشید و از جایش بلند شد، وقت تعظیم بنده به درگاه معبود بخشاینده بی منت بود؛ روحش را بدان صیقل بخشید؛ به طرف آشپزخانه رفت تا صبحانه را تدارک ببیند با چشمان پف کرده نیم نگاهی به درون کتری انداخت؛ آب پارچ را تا انتها درون کتری سرازیر نمود، زیرش را روشن کرد سپس در فریزر را باز کرد و آرام کشوی یکی مانده به آخر را بیرون کشید هنوز از نان هایی که خودش پخته بود پنج تا مانده بود ـ او عادت داشت پنج شنبه ها 12 نان بپزد ـ دوتا از آن نان ها را بیرون آورد. عسل درون پیاله ای بلوری سرازیر شد بعد تکه ای پنیر و کره مهیا کرد؛ شیشه مربای توت فرنگی را تا نزدیکی چشمانش بالا آورد، زیبایی توت فرنگی که در شهد شکر جاخوش کرده بود او را به وجد آورد خداوند را به خاطر این همه نعمت سپاس گفت؛ در این فاصله بوی نان محلی در فضا می رقصید و اشتهای همه را قلقلک می داد، رفت لبه رخت خواب دخترش چمباتمه زد بوسه ای را میهمان گونه های دخترش کرد سپس کمی چرخید و دستی به سر پسرش کشید آرام در گوش آن ها نجوا کرد و گفت: «عزیزان من صبحانه.»
در راهرو اتاق جلوی آینه ایستاد و همسرش را با مهربانی به صبحانه دعوت کرد؛ زمزمه ای روح نواز شنیده می شد؛ شمردن تک تک نعمت هایی که خدای مهربان بی منت به او و خانواده اش عنایت کرده بود با تمام وجود فقط فراوانی های زندگی خود را پر رنگ تر جلوه می داد با صدایی که …