ساده زیستی رهبر شیعیان را از نزدیک ببینید
حجتالاسلام علیاکبر رشاد، در مراسم اختتامیه «جشنواره علامه شعرانی» در شهریور سال ۸۹ با بیان اینکه متأسفانه برخی معاندان و جاهلان به تخریب چهره مظلوم مقام معظم رهبری میپردازند و منکر سادهزیستی و سیره عملی زندگی ایشان هستند،ادامه دادند: تا به حال چندین بار قصد کردهام با تلفن همراهم از کفش پارهپاره و ترکترک نعلین آقا عکس بگیرم تا مظلومیت و سادهزیستی «سید علی» را به دیگران هم نشان بدهم.
منبع: عماریون
معلم فراری
محمدابراهیم همت روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا و در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلّی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای عتبات عالیات شدند. مادرش با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
سال ۵۴ فرا رسید و ابراهیم برای خدمت به سربازی رفت. در دوران سربازی با مطالعه کتابهای ممنوعه (از نظر ساواک) و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، فعالیتهای خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کرد و به روشنگری اذهان مردم و افشای چهره طاغوت پرداخت.
اواخر دوران پهلوی و بعد از طی دوران سربازی در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها، با شخصیت حضرت امام(ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میکرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانشآموزان را با معارف اسلامی و اندیشههای انقلابی حضرت امام(ره) و یارانش بیشتر آشنا کند.
سخنرانیهای پرشور و آتشین همت علیه رژیم که بدون مصلحتاندیشی انجام میشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونهای که او شهر به شهر میگشت تا از دستگیری در امان باشد. خاطرهای که در زیر میخوانید مربوط میشود به یکی از مبارزات پیش از انقلاب محمدابراهیم همت با رژیم ستمشاهی در مدارس که در نوع خود جالب و خواندنی است.
«دانشآموزان مدرسه در گوشی با هم صحبت میکنند. بیشتر معلمها به جای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم میزنند و با بچهها صحبت میکنند. آنها این کار را از معلم تاریخ یاد گرفتهاند. با این کار میخواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر«ناجی» برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است. یکی از بچهها، در گوشی با ناظم صحبت میکند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد میشود. در حالی که دست و پایش را گم کرده، هولهولکی خودش را به دفتر میرساند. مدیر وقتی رنگ و روی او را میبیند، جا میخورد.
ـ چی شده، «فاتحی»؟
ناظم آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد: « جناب ذاکری، بچهها … بچهها … »
ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده؟
ـ جناب «ذاکری»، بچهها میگویند باز هم معلم تاریخ …
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را میشنود، مثل برقگرفتهها از جا میپرد و وحشتزده میپرسد: چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت «همت» است؟
ـ «همت» باز هم میخواهد اینجا سخنرانی کند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها میخواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، میفهمی؟ او جرأت نمیکند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب «ذاکری»، بچهها با گوشهای خودشان از دهن معلمها شنیدهاند. من هم با گوشهای خودم از بچهها شنیدهام.
آقای مدیر که هول کرده، میگوید: «حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند؟»
ـ همین حالا!
ـ آخر الان که همت اینجا نیست!
-هر جا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را میرساند. بچهها با معلمها قرار گذاشتهاند وقتی زنگ را میزنیم، به جای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچهها و معلمها غلط کردهاند. تو هم نمیخواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچهها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سر کلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. میروم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی میدهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو میرود. از بلندگو، اسم کلاسها خوانده میشود. بچهها به جای رفتن به کلاس، سر صف میایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاسها در حیاط مدرسه صف میکشند.
آقای مدیر میکروفون را از ناظم میگیرد و شروع میکند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیدهاند و به کلاس میروند. بعضی بچهها هم به دنبال آنها راه میافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز میشود. «همت» وارد میشود. همه صلوات میفرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف میرود و با معلمها و دانشآموزان احوالپرسی میکند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع میکند به سخنرانی؛ «بسم الله الرحمن الرحیم…»
خبر به سرلشکر «ناجی» میرسد. او هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای «همت» را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند. راننده سرلشکر در ماشین را باز میکند و با احترام تعارف میکند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین میپرد. سرلشکر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی میکند سوار میشود. راننده در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حرکت میکند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه میافتند.
وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی «همت» شنیده میشود. سرلشکر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. از ماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میکشد و به مأمورها اشاره میکند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق سر و روی «همت» را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند. مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین و زمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشکر دواندوان وارد مدرسه میشود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود، اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمور مسلح وارد مدرسه میشود. مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفسزنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانشآموزان هم یکی یکی فرار میکنند.
لحظهای بعد، همت میماند و مأمورهایی که او را دوره کردهاند. سرلشکر از خوشحالی قهقهای میزند و میگوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم.»
همت به هر طرف نگاه میکند، یک مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هر دو دستش دستبند میزند.
همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: «چی شده؟»
دیگری میگوید: «حالش خراب شده.»
سرلشکر میگوید: «غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موشمردگی. گولش را نخورید… بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
«همت» باز هم عق میزند و استفراغ میکند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار میکشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میکشد و کنار میکشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد میکشد: «این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی «همت» را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند.
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن «همت» شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافههایشان را در هم میکشند.
لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را میشکند. سرلشکر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میکند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها میگوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی میکند.»
یکی از مأمورها، دستگیره در را میفشارد، اما در باز نمیشود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکردهایم.
مأمورها «همت» را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز!
سرلشکر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانهها به اطرافیانش حمله میکند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر میکنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین میشوند.»
آمادگی ظهور حجت
یکى دیگر از وظایفى ، که به تصریح روایات ، در دوران غیبت بر عهده شیعیان و منتظران فرج قائم آل محمد(ص) مىباشد کسب آمادگیهاى نظامى و مهیا کردن تسلیحات مناسب هر عصر براى یارى و نصرت امام غائب مىباشد، چنانکه در روایتى که نعمانى به سند خود از امام صادق(ع) ، نقل کرده آمده است: «لیعدن احدکم لخروج القائم(ع) و لو سهما فانالله تعالى اذا علم ذلک من نیته رجوت لان ینسى فى عمره حتى یدرکه [فیکون من اعوانه و انصاره]»
«هر یک از شما باید که براى خروج حضرت قائم(ع) [سلاحى] مهیا کند. هر یک هر چند که یک تیر باشد، که خداى تعالى هر گاه بداند که کسى چنین نیتى دارد امیدوارم عمرش را طولانى کند تاآنحضرت را درک کند [و از یاران و همراهانش قرار گیرد]».