راه امام وخط امام ، صراط مستقیم انقلاب است...
مواضع امام بایستی به طور روشن وواضح – همانطور که خود اوگفت ، همان طور که خود او نوشت – تبیین شود ؛ این ملاک راه امام وخط امام وصراط مستقیم انقلاب است . یک نفر صریح می گوید من امام را قبول ندارم – این بحث دیگری است - خیلی خوب ، پیروان امام وطرفداران امام با کسی که صریح بگوید من امام را قبول ندارم ، راه اورا غلط می دانم ، حسابشان روشن است؛ امااگر قرار است در خط امام ، با اشاره ی انگشت امام ، این انقلاب پیش برود باید معلوم باشد ، روشن باشد ومواضع امام بزرگوارمان به درستی تبیین شود .
…امام منهای خط امام ، آن امامی نیست که ملت ایران به نفس او ، به هدایت او جانشان را کف دست گرفتند ، فرزندانشان را به کام مرگ فرستادند، از جان ومالشان دریغ نکردند وبزرگترین حرکت قرن معاصر را در این نقطه عالم به وجود آوردند. امام منهای خط امام ، امام بی هویت است .سلب هویت از امام ،خدمت به امام نیست…
مقام معظم رهبری
با قرآن زندگی کنید...
قرآن مثل کتاب معمولی نیست که آدم یک بار بخواند ، خیلی خوب یک بار خواندیم ویاد گرفتیم ، بعد ببندیم بگذاریم سرجایش ؛ نه، این مثل آب آشامیدنی است، حیات بخش است ، همیشه مورد نیاز است ، تاثیر آن تدریجی است ، در طول زمان است ، نهایت ندارد ، هدایت او آخر ندارد.هرچه شما از قرآن فرا بگیرید ، باز یک باب دیگری هست که گشوده بشود؛ گره دیگری هست که باز بشود؛ مجهول دیگری هست که معلوم بشود ؛ قرآن اینجوری است.لذا باید دائم قرآن را خواند. خوب ، این وسیله اش در همین است که با قرآن مانوس بشویم ، جوان های ما با صداهای خوب ، با لحن های خوب قرآن بخوانند وجهات گوناکون را در آن رعایت بکنند؛ همین طور که عرض کردیم ، خشوع را هم جزو مجموعه ها وعناصر سازنده ی یک تلاوت خوب قرار بدهند. با قرآن باید عجین شد ؛ مفاهیم قرآنی مفاهیمی است برای زندگی؛ فقط معلومات نیست .گاهی انسان معلومات قرآنی اش خوب است ، اما از قرآن در زندگی او هیچ اثری نیست!… مقام معظم رهبری
نتیجه تکبر...
یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند …
شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از این کارش بسیار لذت می برد
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه، محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم…ش