73 سال پیش در چنین روزی...
ما با ولایت زنده ایم ؛ تا زنده ایم رزمنده ایم…
خبر آمد...
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید…شاید
پرده از چهره گشاید…شاید
دست افشان…پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
می روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم
هر که نشناسد امام خویش را
بر که بسپارد زمان خویش را
با همه لحظه خوش آواییم
در به در کوچه ی تنهاییم
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پر شور تر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ی ما می شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه ی جان من است
نامه ی تو خط اوان من است
ای نگهت خاست گه آفتاب
در من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یارومدد کار ما
کی و کجا وعده ی دیدار ما
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم
کدام گوشه ی مشعر
کدام گوشه ی منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تاصبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه ی پیغمبران را
خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که ار آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید…شاید
پرده از چهره گشاید…شاید
حصار یا پل؟!
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، باهم جروبحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد واز هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا در آمد . وقتی در را باز کرد مرد نجار ی را دید . نجار گفت :"من چند روز ی است که دنبال کار می گردم ، فکر می کنم شاید شما کمی خرده کاری در خانه ومزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟".
برادر بزرگ تر جواب داد :” بله اتفاقا من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن .آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند واین نهر آب بین مزرعه ما افتاد او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من به دل دارد انجام داده است سپس به انبار مزرعه اشاره کرد وگفت :” در انبار مقداری الوار د ارم از تو می خواهم تا بین مزرعه من وبرادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم نجار پذیرفت وشروع کرد به اندازه گیری واره کردن الوارها.
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد . حصاری در کار نبود نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز باعصبانیت رو به نجار کرد وگفت : مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟ در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید وبا دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده ، از روی پل عبور کرد وبرادر بزرگ ترش را در آغوش گرفت واز او برای کندن نهر معذرت خواست. نجار جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته ودر حال رفتن بود کشاورز نزد او رفت وبعد از تشکر ، از او خواست تا چند روز ی مهمان او وبرادرش باشد نجار گفت :” دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را بسازم .
ضمیمه خانواده روزنامه اطلاعات