شاید این جمعه بیاید شاید...
نماز و روزه و افطار عشق است
سحر خوردن کنار یار عشق است
نه یکبار از کنار خیمه گاهش
گذشتن بل هزاران بار عشق است
شنیدم هاتفی در اسمان گفت
غم دل گر خورد غمخوار عشق است
بیا مهدی که بی تو روزه سخت است
ضیافتخانه با دلدار عشق است
گلستان جهان همراه خار است
گل نرگس بود بی خار عشق است
خدایا جان ما گردان فدایش
شهادت در بر سردار عشق است
نه یک تن بل هزاران تن فدایش
فداییّش به روی دار عشق است
دل و مهدی دل و دوری هجران
گل زهرا ییم دیدار عشق است
دلم وصل تو جانا ارزو داشت
ولی شد فاصله بسیار عشق است
بیا در ماه روزه یاریم کن
کنارت مهدیا افطار عشق است
گوهر آبادان...
مريم فرهانيان یکی از 18 بانوي امدادگر داوطلب بود كه در سالهای اولیه دفاع مقدس در بیمارستانهای منطقه به مداوای مجروحان پرداخت و سرانجام به روز سيزدهم مردادماه 63 با شلیک خمپاره دشمن به شهادت رسید.
مریم فرهانیان نماد زن مجاهدایرانی است كه در 24 دی ماه سال 1342 در آبادان در خانوادهای متوسط و مذهبی به دنیا آمد و در 14 سالگی با كمك برادر خود «شهيد مهدي فرهانيان» مبارزات خود را علیه ظلم های رژیم پهلوی آغاز کرد.
اين شهيد بزرگوار با اوجگيري مبارزات مردم در جريان انقلاب اسلامي در تظاهرات و راهپيماييهاي مردمي عليه حكومت شاهنشاهي شركت كرد و با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران به جمع اين خیل عاشق پيوست و دورههاي آموزشي را با موفقيت به پايان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش براردان رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت.
شهيده مريم فرهانيان درسن 17 سالگی در بيمارستان امام خميني (ره) آبادان مشغول امدادگري شد و به مدت سه سال به كار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستان های مختلف آبادان ادامه داد که در این مدت یك بار به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد.
این بانوي بزرگوار در غروب سیزدهم مرداد ماه سال 1363 در حالی كه همراه با دو تن از خواهران همكار خود بر مزار شهیدی كه بنا به وصیت مادر شهید كه از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، در حالی كه راهی بهشت زهرا شده بودند مورد اصابت تركش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مریم به فیض شهادت نایل شد. .. روحشان شاد.
روزنامه جام جم
بوسیدن دست همسر...
روزی همسر آیت الله بهبهانی، در روزهای سرد زمستان، لباس بالا پوشی که قدیم به آن “جبّه ” می گفتند برای او تهیه کرد. آن بزرگوار جبه را پوشید، هنگام مغرب که برای ادای نماز به مسجد می رفت، یکی از لات های چاقو کش محله که فرد فقیری بود او را دید، پابرهنه به طرف آقا شتافت و گفت: سرم برهنه است، کلاهی ندارم، هوا خیلی سرد است، کمکم کنید. آخوند بهبهانی به او گفت: همراهت چاقو داری؟ گفت: بلی. چاقو را گرفت و آستین لباس نو خود را برید به او داد و گفت: ” آستین را فعلا بر سرت بگذار و امشب را بگذران تا فردا صبح همین جا برایت لباسی بهتر تهیه کنم.” نقل می کنند بعدها فردچاقو کش مرید آقا شد و پشت سر او نماز می خواند.
آقا سپس به مسجد رفت و نماز را به جای آورد. هنگام مراجعت به منزل، عیالش دید که لباس آقا آستین ندارد، بسیار ناراحت شد و با پرخاش گفت: من مدت ها زحمت کشیده بودم تا این جامه را برای شما مهیا کردم. شما آن را ناقص کردید و آستینش را بریدید؟!
آخوند بهبهانی دست خانم را بوسید و با پاسخی مناسب همسرش را آرام کرد و به او گفت: اگر این را شما بانوی بزرگوار به من هدیه نکرده بودید که کل لباس را به آن فرد فقیر می بخشیدم.
سیمای زندگی فرزانگان