اندرزگو...
شهيد سيدعلي اندرزگو در رمضان سال 1318 ش در تهران به دنيا آمد. سختي معيشت، او را از تحصيل بازداشت و به کار گمارد، ولي در همان حال به علوم ديني روي آورد و دروس فقه و اصول را طي کرد. شهيد اندرزگو در نوجواني با شهيد نواب صفوي آشنا شد و در ستمستيزي، از او الهام گرفت. وي در قيام 15 خرداد، به عرصه مبارزه با رژيم گام نهاد و مورد تعقيب مزدوران ساواک قرار گرفت. شهيد اندرزگو پس از قيام 15 خرداد دستگير شد و در زير شکنجههاي سخت، لب به سخن نگشود تا آزاد گرديد. از آن زمان، وارد شاخه نظامي هيئت مؤتلفه اسلامي شد و در اولين اقدام، در اعدام انقلابي حسنعلي منصور، سرسپرده آمريکا و عامل تصويب کاپيتولاسيون و تبعيد امام خميني(ره) همکاري نمود. در آن ترور، شهيد اندرزگو با اين که بيشتر از 19 سال نداشت، اما نقش مهمي ايفا کرد. از آن پس، رژيم، به شدت در تعقيب او بود و شهيد اندرزگو مجبور شد که دائماً جابجا شود. اين انقلابي نستوه براي اين که مورد شناسايي ساواک قرار نگيرد، با نامهاي مستعار و قيافههاي متفاوت آشکار ميشد. اندرزگو، نقش مهمي در وارد کردن اسلحه به ايران براي مبارزه مسلحانه با رژيم داشت و براي اين منظور به کشورهاي ديگري سفر ميکرد. ساواک پس از سالها تعقيب و گريز، سرانجام با کنترل مکالمات تلفني مناطق وسيعي از تهران، او را شناسايي نمود و دريافت که در 19 ماه مبارک رمضان مهمان يکي از دوستان خواهد بود. محل، مورد محاصره قرار گرفت و شهيد که راه فرار نميديد، اسنادي را که در جيب داشت به دهان برد و خورد تا به دست ساواک نيافتند. دژخيمان رژيم پس از درگيري که با او پيدا کردند، او را مجروح ساختند. با اين حال، از اين ميترسيدند که اندرزگو، به خودش مواد منفجره بسته باشد. اين شهيد والامقام سرانجام، طي اين درگيري در دوم شهريور 1357 با زبان روزه در 39 سالگي شربت شهادت نوشيد و به آرزوي ديرينهاش دست يافت. شهيد اندرزگو قصد ترور شاه را داشت که شهادتش مانع انجام اين نقشه گرديد.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
مرگ مرغان قفس آسودن از غمهاست...
شهادت 12 نفر از اسرا
عراقيها من و همرزمانم را به «اردوگاه تكريت11» منتقل ميكردند. همان اردوگاهي كه زير نظر صليب سرخ جهاني قرار نداشت. اوايل حضورمان در اردوگاه، عراقيها حدود 12 نفر از بچهها را به شهادت رساندند. مثل شهيد رضايي كه اهل مشهد بود. بعثيها شيشههاي حمام را شكستند و كف حمام ريختند و به جرم پاسدار بودنش با كابل كتكش زدند. بدنش پر از خرده شيشه شد و به بهانه شستن شيشهها،آب جوش و آب نمك روي بدنش ريختند. وقتي بچهها براي آوردن پيكر بيجانش رفتند، وضع فجيعي پيش آمده بود.
عراقيها يكي از اسرا را هم كه بر اثر شكنجه شهيد شده بود بر روي سيم خاردار انداختند و از او عكس گرفتند كه مثلا در حال فرار كشته شده است. يكي ديگر از شهدا را هم پنهاني بين رديفهاي سيم خاردار دفن كرده بودند و بچههايي كه براي پاك كردن زبالههاي بين سيم خاردارها ميرفتند، او را پيدا كردند.
زير پاي حسن طاهري اتوي داغ كشيدند
در اسارت دو نوع شكنجه توسط بعثيها انجام ميشد. يك نوعش به بعثيهايي بر ميگشت كه مريض رواني بودند و كلا با بچهها مشكل داشتند و هر روز به بهانههاي مختلف، بچهها را بيرون ميكشيدند و اذيت ميكردند و دوم شكنجههايي بود كه به اسم بر هم زدن نظم و شلوغ كردن انجام ميشد.مثلا نگهباني به اسم «عدنان» داشتيم كه اهل كردستان عراق بود و به زبان فارسي هم حرف ميزد. يك روز دو تن از بچهها را كه آشپز بودند (طاهري و روزعلي)، به بهانه اينكه قصد توطئه عليه نگهبانها و كشتن آنها را داشتهاند بيرون كشيد و شروع به آزارشان كرد. كف پاهاي حسن طاهري را اتوي داغ كشيد و به «روزعلي» كه هيكلي درشت داشت گفته بود كه كاري ميكنم تا يك سال روي سنگ دستشويي بنشيني. همين كار را هم كرد و در آشپزخانه، كف پاهاي او را به گيره بست و با اتو پايش را سوزاند، طوري كه از صداي فرياد روزعلي، خود عراقيها از آشپزخانه فرار كردند و يا شكنجه آقا صادق كه به او برق وصل كردند.
شهادت در آخرين روز اسارت
«حسين پيراينده» ديگر اسير ايراني بود كه شهيد شد. روز تبادل اسرا،در اردوگاه درگيري به وجود آمد. عراقيها براي آرام كردن اوضاع تير هوايي شليك كردند اما يكي از آنها از فاصله 10 متري پهلوي حسين را هدف گرفت و شهيدش كرد. جالب اينجاست كه وقتي پيكر حسين را بعد از 14، 15 سال به ايران آوردند هنوز گوشت و پوست بر بدنش بود و وقتي كفنش ميكردند كفن غرق خون ميشد به طوري كه دوستان مجبور شدند سه بار كفنش را عوض كنند.
روزه و عزا هميشه برقرار بود
خدا را شكر در آن سالها روزه بدهكار نشديم. با آنكه بدن بچهها به خاطر غذاي كم و مريضيها ضعيف شده بود اما روز ماه رمضان برقرار بود هر چند كه عراقيها در زمان توزيع غذا تغييري نميدادند اما بچهها غذا را پنهان ميكردند تا وقت افطار و سحر بخورند.
عزاداري هم انجام ميداديم و حتي بچهها در آسايشگاه هيئت درست كرده بودند و شبها كه درهاي اردوگاه بسته ميشد و عراقيها از ترس درگيري جرأت نميكردند درها را باز كنند مراسم عزاداري شروع ميشد، البته فردايش به تلافي شب گذشته واقعا براي بچهها كربلايي درست ميكردند.
لباس مشكي نداشتيم لباس پشمي پوشيديم
روز رحلت امام خميني (ره) بچهها كه فوقالعاده ناراحت بودند خيلي شلوغ كردند و با عراقيها درگير شدند. آنها هم تعدادي از بچهها را به زندانهاي انفرادي فرستادند. اتاقهاي سيماني يك متر در يك متر كه در گرماي خرداد جهنم ميشد. بعثيها براي آزار دادن بچهها روي ديوارهاي آن آب ميريختند و سطلهاي ادرار زير پايشان خالي ميكردند تا رطوبت به وجود آمده بچهها را بيشتر اذيت كند.
براي عزاداري امام (ره) تصميم گرفتيم كه همه لباس يكدست بپوشيم و چون لباس مشكلي نداشتيم همهمان در آن گرما، لباسهاي پشمي سبزي را كه عراقيها داده بودند پوشيديم. يكي از افسران عراقي گفت كه مگر ديوانهايد در اين گرما اين لباسها را پوشيديد؟ يكي از بچهها پاسخ داد كه ما عزادار رهبرمان هستيم و آن افسر به امام(ره) توهين كرد و اين مساله باعث شد كه يكي از بچههاي كرد (جوهر محمدي) به او حمله كند. اين اعتقاد بچهها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان ميدهد كه حتي در آن شرايط هم دفاع ميكردند.
گفت امام را بيشتر از بچههايم دوست دارم
حاج آقا گلبند مسئول محور بود و وقتي او را اسير كردند گلوله دندههايش را شكافته بود. عراقيها فهميده بودند كه او سپاهي است. در همان ساعات اول اسارت يك سرتيپ عراقي از او پرسيده بود كه بچههايت را بيشتر دوست داري يا امام خميني را؟ حاج آقا گلبند با آن كه زخمي بود گفته بود كه امام را بيشتر دوست دارم و گرنه پيش بچههايم ميماندم و به جبهه نميآمدم.
(ايسنا)
یا من اسمه دوا وذکره شفا...
ابوعلی حسین بن عبد الله بن سینا در سال 359 در روستایی در حوالی بخارا چشم بر جهان گشود . پدرش عبد الله اهل بلخ بود و مادرش ستاره نام داشت ، زنی از اهالی روستای افشنه .
عبد الله پدر بو علی دوران جوانی اش را در زادگاه گذرانیده و سپس به بخارا پایتخت حکومت سامانیان عزیمت کرد .
هنگامی که عبد الله از شهر پدران خود به بخارا رفت سیصد سال از حکومت تازیان گذشته بود و سامانیان بر بخارا حکم می راندند .
هنگامی که ابن سینا پنج سال داشت ، نزد پدر که مردی فاضل بود حساب ، ریاضیات ، رو خوانی قرآن و صرف و نحو زبان عربی می آموخت او از همان ابتدا بسیار باهوش بود و برای کسب دانش شوق و اشتیاق فراوانی داشت پس از چندی نیز به مکتب رفت که سر آمد هم مکتبی های خود بود
او در ده سالگی قرآن را حفظ کرده و ادبیات و هندسه ریاضیات و صرف و نحو عربی را نیز میدانست ، او به طبیعت و گیاهان و حیوانات علاقه خاصی داشت و اوقات فراغت را در دشت و صحرا به جستجو و کسب تجربه می پرداخته و بدین صورت از دوران کودکی به خواص گیاهان دارویی و طبابت علاقه مند شده است
هنگامی که ابوعلی دوازده سال داشت …
صفحات: 1· 2